هنوز بوی قهوه بلند نشده بود که نشسته پشت میز و زل زده به صدای اسبی که بیرون اتاق بود؛ از صبح تا حالا یک بند میخورد؛ چای با نبات. انگور. طالبی. نان و پنیر. هرچه که دم دستش بود.
آرشیو برچسب | داستان قهوه
یازده صبح
رامین ندافی | داستان, قهوه و هنر | 15 می 2013
طوری قوز کرده بود که فنجان خالی قهوه درست زیر دماغش بود. نگاهش به جای نهچندان دوری خیره شده بود.
قهوه – داستان کوتاهی از ریچارد براتیگان
تحریریه آیکافی | داستان, قهوه و هنر | 18 جولای 2012
میگويند در بهار هوسهاى آدم جوان متوجه اوهام عاشقانه میشود. شايد اگر آدم جوان وقت پسمانده کافى داشته باشد، توى هوسهايش حتا بتواند جايى براى يک فنجان قهوه باز کند.
داستان قهوه
تحریریه آیکافی | فرهنگ تاریخ قهوه | 1 مارس 2012
امروزه بسیاری از مردم ما گمان میکنند که قهوه نوشیدنیای فرنگی است و چای نوشیدنی ایرانی. حال آن که اروپاییان تا سدهی هفدهم میلادی / یازدهم هیچ یک از این دو را نمیشناختند و با هر دوی آنها در خاور زمین آشنا شدند.