منوی اصلی

یارعلی پورمقدم: آدم‌ها می‌آیند کافه تا بغض کنند

صفا هراتیان: برای ترتیب دادن قرار گپ‌و‌گفت که می‌رویم، با حوصله اول حرف‌های‌مان را گوش می‌کند بعد می‌خندد و می‌گوید من فقط می‌توانم برای‌تان آرزوی موفقیت کنم. چند جمله‌ای رد و بدل می‌شود، نه در باب مصاحبه؛ بعد یکهو خودش می‌گوید فلان ساعت فلان روز بیایید و تاکید می‌کند حتا ۱ دقیقه هم دیر نکنیم.

مریم مهتدی: پاکت سیگار بهمن‌اش را از جیب‌اش در می‌آورد. با کبریت. فیلتر سیگار را می‌گذارد. کبریت می‌کشد. از دم در می‌گوید: کافه نباید بوی سیگار بدهد. غیرمتمدنانه‌ است. دستم را می‌زنم زیر چانه‌ام و نگاهش می‌کنم. با آن کلاه و آن شلوار جین و آن عینک شناسنامه‌دار، توی چهارچوب در می‌ایستد و سیگار می‌کشد. برمی‌گردد نگاه‌مان می‌کند: قرارمان امروز بود؟

یارعلی پورمقدم

یارعلی پورمقدم قهوه‌چی ِ کافه شوکا

صفا: حرف زدن راجع به قهوه با یارعلی پورمقدم آسان نیست. آن‌قدر از شوکا و کافه حرف برای گفتن دارد، که مجالی به قهوه نمی‌رسد. می‌گوید مردم برای قهوه نیست که به کافه می‌آیند: قهوه را در خانه هم می‌شود درست کرد. آدم‌ها می‌آیند کافه که بغض کنند. از همین آدم‌هایی که می‌آیند کافه تا بغض کنند که حرف می‌زند، چشم‌هایش سرشار می‌شود. می‌گوید همین چند وقت پیش توکا که چند سالی‌ست دست‌ش از شوکا کوتاه شده طرحی گرافیکی کار کرده که در آن خودش را پشت یکی از میزهای کافه تصویر کرده است. می‌گوید عکس تک‌تک آدم‌هایی که در حاشیه تیرک‌های سقف کافه چسبانده را خودش گرفته، با دوربین کانن قدیمی‌‌ای که صدای چلیک شاترش اروتیک است.

مریم: نیم ساعتی می‌شود که نشسته‌ایم به گپ‌زدن با قهوه‌چی شوکا، یارعلی پورمقدم. از آخرین ‌باری که پایم را شوکا گذاشته بودم تا به امروز، هیچ چیزش تغییر نکرده. همان دکور، همان میز و صندلی‌ها، همان بوی خوش قهوه و همان موسیقی آرام که همیشه زمینه است و هیچ‌وقت متن ِ کافه‌نشینی نمی‌شود. و همان نور … آخ … همان نور اریب که از لای حصیرهای آویزان به پنجره خودش را می‌کشاند روی میزها و راه‌راه لم می‌دهد روی چوب‌های پر یادگاری و روی دست‌نوشته‌ی آهن‌کوب شده‌ی بیژن جلالی روی میز کافه شوکا.

آفتاب پاییزی پیش از ظهر پنجشنبه ولو شده روی میزهای قرمز کافه شوکا که می‌نشینیم با یارعلی به گپ‌و‌گفت، مصاحبه که نه. دو تا آمریکانو جلوی ماست و یک فنجان قهوه جلوی یارعلی. پرسش و پاسخی در کار نیست، قرارمان از اول همین بوده که گپ بزنیم و قهوه بنوشیم. می‌گوید گفتنی‌ها را بارها گفته. تاریخ شوکا، آدم‌هایش، میزهایش. بعد چشم می‌اندازد به قفسه‌های کافه: بریده‌ روزنامه‌هایی را که راجع به شوکا نوشته‌اند جمع کرده‌ام، نمی‌دانم این اسفندیار کجا گذاشته‌شان.
ما چه حرف تازه‌ای می‌توانیم از یارعلی بشنویم؟

پنجاه درصدْ شوکا را من نگه داشتم. زنم می‌گوید پنجاه درصد هم شوکا تو را نگه داشته. بعد با عشق نگاه می‌کند به در و دیوار کافه. فنجان قهوه‌اش را می‌آورد بالا، می‌نوشد و بعد اشاره می‌کند به یکی از صدها عکسی که به تیرک‌های سقف چوبی کافه چسبانده شده‌اند و درباره‌ی صاحبش می‌گوید: کاریکاتوریست قابلی شد. همه‌ی این عکس‌ها را خودم گرفتم. همه‌شان مشتری‌های ثابت کافه هستند. نگاهم می‌لغزد روی طرحی از کامبیز درمبخش. روی کاری از توکا نیستانی، روی کاریکاتور چشم‌گیری از مانا نیستانی و بعد روی چهره‌ی تمام کسانی که به شوکا پناه ‌آورده‌اند و نشسته‌اند جلوی دوربین یارعلی، روی چهارپایه‌ی کنار در و گذاشتند شاتر دوربین قدیمی کانن‌اش به قول خودش «با آن صدای س…ک…س…ی» بگوید چلیک و ثبت بشوند بر چوب‌های حاشیه‌ی سقف شوکا.

زیاد می‌آیند سراغ شما برای مصاحبه راجع به کافه؟ فرض کرده‌ایم لابد خسته است از حرف‌های تکراری. نیست؛ می‌گوید به‌هر حال باید گفت. دانشجوهای دانشکده مطبوعات هر سال آخر ترم آقای قاضی‌زاده می‌فرستدشان راجع به شوکا گزارشی تهیه کنند. می‌آیند دیگر، نمی‌شود که دست خالی فرستادشان. ما اما دانشجو نیستیم. آمده‌ایم یک صبح‌ پاییزی را با پورمقدمِ نویسنده اختلاط کنیم و قهوه از دست یارعلی ِ قهوه‌چی بگیریم. حرف‌ها اصلا خودشان روی هم می‌غلطتند و می‌آیند. آرزوی موفقیتی را که یکی دو هفته پیش برای‌مان کرد هیچ‌طوری نمی‌شود گذاشت کنار این آرامشی که حالا در کلام‌ش جاری‌ست وقتی از تولد شوکا می‌گوید.

بلند می‌شود. دوباره می‌رود سمت در. دوباره سیگارش را در می‌آورد. جز ما، دو نفر دیگر از مشتری‌های ثابت‌اش آن‌جا نشسته‌اند. هرکدام تنها سر یک میز. از سلام و احوال‌پرسی‌شان می‌فهمم که پاتوق صبح‌های‌شان لابد شوکاست که آن‌طور صاحب‌خانه‌وار نشسته‌اند یک گوشه. ازشان عذرخواهی می‌کند که توی کافه سیگار روشن می‌کند. به ته‌مانده‌ی ستون چوبی کنار در دوبار می‌کوبد و می‌گوید: این ستون تا پایین بود. از این‌جا تا این‌جا. و محدوده‌ی باریک جلوی پنجره را با دست نشان می‌دهد: این‌جا ویترین بود. قبل‌اش شروع کرده بود به تعریف کردن که شوکا قرار بوده لباس‌فروشی باشد.

این‌جا اصلا قرار بود بوتیک شود. اشاره می‌کند به دیوار چوبی پشت سر ما، این‌ها را می‌بینید؟ این اتاق پرو است. آن‌جا ویترین بوتیک قرار بوده باشد و این قفسه‌ها جای لباس. این‌‌جا را محسن شاه‌ابراهیمی طراحی کرده، پیچ‌های این دیوار را خودش پیچ کرده. حالا کریستین‌دیور می‌پوشد و دیگر خودش دست به پیچ‌گوشتی نمی‌زند. عوامل‌ش این کار را می‌کنند. تو سینما به وردست‌ها می‌گویند عوامل. ۸۰درصد کار پیش رفته بود، دیدیم این دیواری که این‌جاست،‌ این آفتابی که پهن می‌شود این تو، این‌ها مال بوتیک نیست که، این‌جا باید کافه شود. سال ۶۰ بود. ستون چوبی که قرار بود ویترین را جدا کند برداشتیم. این‌جا شد کافه شوکا، سه-چهار ماه بعد از کافه تئاتر ِ صالح‌علا.

توی چشم‌های‌مان نگاه می‌کند. بعد از چند ثانیه می‌گوید: بعضی وقت‌ها اشیا از خودشان صدا در می‌آورند. خودشان حرف می‌زنند. سی سال پیش این ساختمان‌ها که این جلو نبودند. شب‌ها از پنجره می‌شد تا گلدسته‌های حرم را هم دید. به خودم آمدم دیدم پنجره‌ها دارند می‌گویند ما باید کافه باشیم. باید پنجره‌های کافه باشیم. نگاه ِ گیره‌های جالباسی زیر پیشخان می‌کنم. رد نگاهم را می‌گیرد. با خنده می‌گوید این چوب لباسی‌ها هم از اول همین‌جا بودند. می‌نشیند روی نیمکت. تکیه می‌دهد به پنجره: از روز اول تا الان شوکا همین بوده. هیچ چیزش تغییر نکرده. آن کتاب‌خانه‌ی پشتْ جای ِ رگال لباس بود. اگر قرار بود از اول این‌جا کافه باشد اصلا این‌طوری درست‌اش نمی‌کردیم.

آن‌وقت‌ها اصلا هر مرکز خرید باید یک کافه می‌داشت، یک رستوران؛ همین. رسم بود. باقی هم فروشگاه می‌شد و مغازه برای سایر مشاغل. بعد – سال‌های دهه هفتاد بود – محمود آمد دیوار به دیوار ما «شبانه» را راه انداخت. تا پیش از آن به مخیله هیچ کاسبی نمی‌رسید که یک مرکز خرید دو تا کافه داشته باشد. محمود مشتری‌های خودش را هم آورد. کاری به مشتری‌های ما نداشت. حالا در کانادا شف است. کاربلد بود. بعد شاگردهاش رفتند خیلی از همین کافی‌شاپ‌های تهران را آموزش دادند. اونی که سینی به دست ورودی کافه ایستاده – به نقاشی پشت سر ما اشاره می‌کند – شاگرد محمود بود. این هم خود محمود است. این را مانا نیستانی کشید.

از محمود ِ کافه شبانه حرف می‌زند. چشم‌هایش برق می‌زنند. انگار که یاد یار قدیم زنده شده باشد برایش. کافه شبانه الان جز توی کاریکاتور مانا نیستانی، اثری ازش نیست. از محمود هم همان تصویری مانده که مانا کشیده. و از جعفر، شاگرد محمود هم همان تصویر محوی را داریم که پشت سر محمود توی کار مانا سینی و فنجان به دست از کافه شبانه خارج می‌شود. محمود رقیب محترم شوکا، اولین کسی بوده که به قول یارعلی جرات کرده دیوار به دیوار یک کافه، کافه‌ی خودش را بزند. همه‌ی این ها را یارعلی برای‌مان می‌گوید.

حرف می‌کشد به قهوه فرانسه، آمریکانو. می‌گوید این آمریکایی‌ها زیاد خوراَند. ماشین‌های‌شان هم از این جالیوانی‌ها دارد، یک پاتیل قهوه می‌گیرند می‌ذارند توی ماشین‌شان نم‌نم می‌نوشند. ما این‌جا یک چیزی هم داریم به اسم صفقُلی که کوتاه‌شده‌ی صفدرقُلی است. حجم‌ش از اسپرسو بیشتر است و از آمریکانو کمتر و غلظت‌ش از اسپرسو کمتر از آمریکانو بیشتر. می‌گویم در فرنگ به‌ش می‌گویند: لانگو یا لانگ بلک. می‌گوید ما می‌گوییم صفقلی.

فنجان قهوه‌اش خالی شده که صفقلی را به‌مان معرفی می‌کند. با تعجب نگاهش می‌کنیم. صفقلی؟ اصرار دارد که اسمش همین است. تاکید می‌کند که باید سرهم نوشته بشود. نه صف قلی. نه حتا صف‌قلی با نیم‌فاصله. یک کلمه بی‌برو برگرد: صفقلی. به آقا مهدی شاگرد یارعلی نگاه می‌کنیم: دو تا صفقلی لطفا. صفقلی با امضای یارعلی می‌آید جلوی‌مان. از اسپرسو بیشتر، از امریکانو کمتر. توی منوی کافه اما اثری ازش نیست. انگار که قهوه‌ی مشتری‌های ثابت شوکا باشد که بدون گرفتن منو می‌توانند بنشینند و به جای جمله‌ی تکراری «همان همیشگی»، بگویند یک صفقلی.

صفقلی

صفقُلی

نوستالژی کافه‌نشینی نخ‌نما نشده؟ نه؛ چرا شده باشد؟ ارسطو می‌گوید انسان حیوان اجتماعی‌ست. آدم‌ها می‌آیند کافه دورهم‌نشینی کنند، در عین این‌که سخت مراقب آن خلوت آسیب‌پذیرشان هم هستند. معاشرت می‌کنند، کافه‌نشینی می‌کنند، اما نمی‌گذارند کسی به آن تنهایی بکرشان نزدیک شود. اصلا آدم‌ها قبل از این‌که بیایند کافه باید بروند روان‌پزشک. یک‌بار در مصاحبه‌ای گفتم کسی اگر یک‌بار در کافه‌ای بغض کرد، آن‌جا می‌شود پاتوق‌ش. دیگر چه بخواهد چه نخواهد، به آن فضا به آن محیط تعلق خاطر پیدا می‌کند. این را با دکور و اسم و ادا و اطوار هم نمی‌شود درست کرد.

مردم برای قهوه خوردن کافه نمی‌آیند. شما از قصاب نمی‌پرسید چرا قصابی می‌کنی. از بوتیک‌دار نمی‌پرسی چرا لباس می‌‌فروشی. هرکس برای انجام کاری می‌رود پیش این‌ها، ولی آدم‌ها وقتی کاری ندارند می‌آیند کافه. آدم‌های تنها می‌آیند کافه و معاشرت می‌کنند، ولی باز هم نگران تنهایی‌شان هستند که به حریم‌اش تجاوز نشود. این‌ها را می‌گوید و باز با عشق در دیوار شوکایش را برانداز می‌کند. فنجان امریکانو‌ام را بلند می‌کنم. نگاه کف ِ یک‌دست ِ کرم ِ روی فنجان می‌کنم. دلم هم نخواهد، قهوه‌ی شوکا به دهانم طعم دیگری دارد.

از یک جایی به بعد کافه‌ها تخصصی شد. تخصص در بحث قهوه؟ نه آقا؛ تخصصی یعنی تئاتری‌ها جمع می‌شدند کافه تئاتر. سرایی در کافه عکس نمایشگاه‌‌های خوب ِ عکس برگزار می‌کرد. ما پاتوق ادبیاتی‌ها شدیم. بعد از آن یک سری سان‌شاین فروش شدند، یک سری کافه ماندند. حالا می‌آیند اسم کافه را می‌گذارند کافه موسیقی. نمی‌گیرد. اصل نیست. کسی باور نمی‌کند. حالا من می‌گویم این‌جا سی و دو سال سابقه دارد، می‌بینم در چشمان‌تان که می‌گویید اوووه، سی و دو ســــال. اما همین کافه نادری، ما بچه بودیم آن‌جا پنجاه سال قدمت داشت.

می‌گوید ایرانی‌ها بیشتر چای‌می‌خورند. و دستش را در هوا جوری تکان می‌دهد که انگار قهوه کجا بوده؟ در باز می‌شود. پیرزن با چادر سیاه و دستمال‌های آشپزخانه در دست می‌آید تو. حالا جز ما کسی توی کافه نیست. دو مشتری دیگر بیرون سیگار می‌کشند. پیرزن دعایی می‌کند و دم در می‌ایستد. با چشم‌های منتظر. صدای یارعلی را بلند می‌شنوم. بشین. بشین یه چایی بخور. و بعد رو به پیشخان می‌کند و می‌گوید مهدی یه چایی براش بریز. پیرزن دعابه‌لب می‌نشیند. لیوان شیشه‌ای چای در نعلبکی گذاشته می‌شود جلویش. از آقا مهدی می‌خواهد که چای را کمرنگ‌تر کند. یارعلی صحبت‌هایش را سر گرفته. درباره‌ی قهوه. پیرزن چای کمرنگ را از دست آقا مهدی می‌گیرد. دعایش می کند. لیوان چای را کج می‌کند می‌ریزد توی نعلبکی. کمی فوت‌اش می‌کند. بعد قند را می‌زند توی چای و توی نعبلکی، می‌گذارد گوشه‌ی لبش و نعلبکی را می‌برد طرف دهانش. سر بر می‌گردانم طرف یارعلی و تا چای پیرزن تمام نشده، دیگر نگاهش نمی‌کنم.

شما چی هستید؟ قهوه‌چی؟ کافه‌چی؟ من قهوه‌چی‌ام. بلند می‌شود از قفسه کتاب‌ها “یادداشت‌های یک قهو‌ه‌چی” را در می‌آورد می‌دهد دست‌مان. کتاب‌های‌تان جایی پیدا نمی‌شود… اگر جایی پیدا کردید به من بگویید با پاسبان بروم سراغ‌شان. من کتاب‌هایم را خودم با هزینه خودم چاپ می‌کنم و کم‌کم می‌آورم‌ می‌ذارم این‌جا برای فروش. هرجای دیگری دیدید به من بگویید بروم ببینم از کجا آورده‌اند.

صفقلی‌مان تمام شده، نور اریب کافه را روی صورت یارعلی شکار کردیم و گذاشتیم لذت گپ زدن و قهوه خوردن با یارعلی توی جان‌مان بنشیند. بلند شد از جایش. گفت حرف‌‌های من تمام شده. سیگار تازه‌ای گذاشت گوشه‌ی لب‌اش. به ما لبخند زد و از در کافه رفت بیرون تا کافه‌اش بوی سیگار نگیرد. از همان‌جا که نشسته بودم، نگاهش می‌کردم که تکیه می‌دهد به نرده‌های تراس مرکز خرید و سیگار می‌کشد و بعد بالای سر پوستری می‌ایستد که روی زمین جلوی کافه پهن کرده. پنجره تصویر یارعلی را قاب کرده برایم. دل می‌کنیم. بلند می‌شویم. دم ِ در ِ کافه دست دراز می‌کند به خداحافظی و یکهو انگار چیزی یادش افتاده باشد برمی‌گردد توی کافه.

یک بسته کارت پستال از عکس‌‌هایی که عکاس‌های شوکانشین از کافه گرفته‌اند می‌دهد به‌مان: نواَش را هم داریم، اما حالا فقط همین در کافه هست. باشد برای شما.

همان‌جا قراری با یارعلی می‌گذاریم. قراری که دلم می‌خواهد برای‌تان ازش بنویسم، اما باید خودتان توی شوکا، زیر نور ِ اریب ِ تنبل ِ پاییزی با یارعلی صفقُلی خورده و گپ زده باشید، تا بفهمید چرا قرار را بین خودمان سه‌تا نگه می‌داریم.

این یادداشت در سری مطالب پای صحبت قهوه‌‌چی منتشر شده است. از همین سری بخوانید:

نیز ببینید ~

, , , , , , ,

‎یک کامنت برای یارعلی پورمقدم: آدم‌ها می‌آیند کافه تا بغض کنند

  1. لادن 6 دسامبر 2012 ‎در #

    بسی شیرین و خواندنی بود این مصاحبه / روایت

  2. حسين 24 جولای 2013 ‎در #

    سلام خدمت قهوه چي عزيز سالهاي جواني ام يارعلي گرامي
    شايد منو يادت نياد سالهاي74- 78 با امين نارستان نشد؟از زادگاهت ترخونگ آوردم برات شد؟
    بيخيال ما مخلص خودت وكافه دوست داشتنيت هستيم دلم براي خودت و حال و هواي آنجا ي ذره شده بهتر بگم پر بغض تنهايي و دلتنگيم

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.