داستان ناگفته یک عشق در فنجانی اسپرسو
مینو مسعودی از نویسندگان آیکافی در آلمان چند روزی در هفته بهصورت داوطلبانه در کافهای کار میکند و قهوه دست مشتریان میدهد. او در مجموعه یادداشتهایی زیر عنوان یادداشتهای یک قهوهچی از تجربیات و دریافتهای شخصی خود از کار در کافه مینویسد. [hr]
آیکافی – نخستین برخوردم با توماس به پیش از ظهر یک روز تابستانی بازمیگردد که برای اولین بار به کافه رفته بودم. آن روز قرار بود یوهانس برایم از راه و رسم به اصطلاح خانه و کافهای که میخواستم داوطلبانه در آن شروع به کار کنم بگوید. دوتایی گوشهای دنج پشت یکی از میزهای مدور سنگی و جمعوجور نشسته بودیم و من گوش به حرفهایش، مشغول حل کردن شکر در فنجان قهوهام بودم.
یوهانس داشت برایم از کلاسها و شاگردهایی که میآمدند، تعریف میکرد. جایی میان صحبتهایش به مردی اشاره کرد که مشغول صحبت با نیسی، دخترک خوشروی سیاهپوستی بود که شیفت روزهای چهارشنبه را بر عهده داشت.
رو به من گفت: «مردی را که به پیشخوان تکیه زده میبینی؟ او یکی از معلمهای ماست که تعریفش را میکردم. اسمش توماس است.»
نیمرخ مرد سنش را حدودا ۴۵ تا ۴۸ ساله نشان میداد. قدی متوسط داشت و در حالی که یک دست به کمر زده و دست دیگرش را روی پیشخوان گذاشته بود، به حرفهای نیسی گوش میکرد. بعدها متوجه شدم که این مدل محبوب ایستادن توماس است. با کمی دقت میشود فهمید همزمان که به حرفهای آدم گوش میدهد با گوشهی چشم در حالی که وانمود میکند دل و حواسش را به فنجان اسپرسویش داده، مشتریهای دیگر کافه را زیر چشمی میپاید.
پرسیدم خیلی وقت است که اینجا کار میکند؟
– نه مدت زیادی نیست. قبلا در فرانسه کارش تولید شراب بوده اما بعد یک سری دوره معلمی گذرانده و حالا هم چند وقتی است که اینجا پیش ما مشغول تدریس شده.
با خودم فکر کردم مردی که شرابسازی آن هم در فرانسه را رها کرده و بهجایش تصمیم گرفته تا در یک مرکز اینچنینی به خارجیها زبان و راه و رسم زندگی در آلمان را یاد دهد، لابد یا خوابنما شده یا خوشی به طرزی آشکار زیر دلش را زده است.
دو هفته بعد از آن روز، این بار من به جای نیسی پشت پیشخوان مشغول آماده کردن اسپرسو برای توماس بودم. وقتی در جواب سوالش پاسخ دادم که اهل ایرانم، برای چند ثانیه چشمهای آبی مایل به خاکستریاش درخشید.
***
توماس یکی از مشتریان مورد علاقه من و فرانتس است؛ هر چند ما دو نفر تا بهحال این احساس علاقه به توماس را به روی هم نیاوردهایم. هر سهشنبه روزهایی که شیفت کاری ما در کافه است، میبینم که فرانتس با اشتیاق در حالی که سعی میکند خودش را بیتفاوت نشان دهد، به دنبال بهانهای میگردد تا سر صحبت را با توماس باز کند.
یکی از موضوعات مورد علاقهی توماس انتقاد از سیاستهایی است که مسئولان این به اصطلاح “خانه” در پیش گرفتهاند. کافی است یک کلمه بگویید تا او نظرات تند و تیزش را بیپروا و البته طوری که بهگوش همه برسد، نه تنها با شما که با مشتریان دیگر که از قضا بعضیهاشان جزو مسوولان هستند، در میان بگذارد. در این لحظات هیجانزدگی، صورتش کمی برافروخته میشود و چشمهایش چنان برقی میزنند که گاهی شک میکنم نکند فرانتس به جای اسپرسو یک گیلاس شراب برای توماس سرو کرده و سرش گرم شده است. وقتی حس میکنم کمکم دارد به خط قرمز انتقاد نزدیک میشود و هر آن بیم عبور از مرز میرود، مجبور میشوم تا برای چند لحظه بهجای کافهچی نقش متصدی بار را ایفا کنم و جلوی زیادهرویاش را بگیرم؛ انگار که من بیش از او نگران از دست دادن شغلش باشم.
[quote float=”right”]توماس زیاد اهل حرف زدن در مورد خودش نیست و حتی فرانتس هم که استعداد خوبی در به حرف کشیدن آدمها دارد، تا به حال موفق نشده چیز زیادی از زیر زبانش بیرون بکشد[/quote]
در عوض توماس زیاد اهل حرف زدن در مورد خودش نیست و حتی فرانتس هم که استعداد خوبی در به حرف کشیدن آدمها دارد، تا به حال موفق نشده چیز زیادی از زیر زبانش بیرون بکشد. او با مهارت و زیرکی هر چه تمام پرسشهای فرانتس را بیپاسخ میگذارد و باعث میشود تا او هر بار در حالی که یک ابرویش را بالا انداخته با نگاهی پر معنا که داد میزند میبینی؟ باز هم طفره رفت! به من خیره شود.
من اما بر خلاف فرانتس از همان روز اول با دیدن چشمان هوشیار توماس متوجه شدم که این مرد پیچیده و متفکر را نمیتوان بهراحتی سر حرف آورد. در مواجه با او اعتماد کردن به “احساس” بیش از اعتماد به “کلمه” بهکار میآید. همان روزهای اول با کمی دقت در رفتارهایش یا حتا همان دو سه جملهای که در جواب پرسشهای فرانتس به زبان آورد، حس کردم که تنهاست و زنی در زندگیاش وجود ندارد.
حرف از زیر زبان کشیدنهای مردانه هیچوقت نمیتواند جای تیزبینی زنانه را بگیرد.
آن اوایل گمان میکردم توماس شاید زمانی در کنار شرابسازی، هنرپیشه تئاتر هم بوده است. فراز و فرود صدایش، مهارت و تسلطش بر بازی با لغات و حتا بالا و پایین بردن دستهایش موقع صحبت، همیشه من را به یاد هنرپیشهگان تئاتر میانداخت. تا آنکه یک بار در میان صحبتهایش گفت که سالها گویندهی خبر در یکی از شبکههای بهنام رادیویی بوده است. البته هنوز هم به گفتهی خودش تاکستان شرابش را نفروخته و هر سال زمان برداشت محصول را در فرانسه میگذراند. در کنار اینها هر از گاهی هم در ازای دریافت پول برای دانشجویان پایاننامه مینویسد. به گفته خودش از دانشجوهای خارجی بااستعداد که تنها مشکلشان عدم تسلط به زبان است، کمتر از دانشجویان تنبل آلمانی پول میگیرد.
توماس کنجکاویام را آن روزی برانگیخت که به نظر سخت درگیر یک بحث سیاسی داغ با فرانتس بود. من سرگرم مرتب کردن فنجانها روی پیشخوان بودم که شنیدم رو به فرانتس میگوید: «هی، این چه حرفی است! زندگی امروز افغانها و ایرانیها را نبین. این دو کشور روزی مهد فرهنگ بودند. حالاست که به این روز افتادند.» بعد با لحنی شبیه به گویندهها چند بیتی را هم به آلمانی از حافظ خواند و اضافه کرد: «شاعری که قرنها پیش اینگونه شعر بسراید گوهری است.»
[quote float=”left”]بهت من از وسعت اطلاعات توماس در مورد کشورم زمانی به اوج رسید که اسم مصدق و تلاشش برای ملی کردن صنعت نفت را به زبان آورد.[/quote]
البته این اولین بار نبود که توماس از حافظ میخواند. هر بار به نظرم آمده که انگار این مرد آلمانی با شعرهای حافظ بیشتر زندگی کرده تا من ایرانی. آن روز رو به فرانتس کمی از تاریخ کهن افغانستان و روزگار ایران پیش از انقلاب گفت. اما بهت من از وسعت اطلاعاتش در مورد کشورم زمانی به اوج رسید که اسم مصدق و تلاشش برای ملی کردن صنعت نفت را به زبان آورد.
با چشمان گشاد از تعجب پرسیدم: «میدانی تا بهحال نشنیده بودم که یک آلمانی از مصدق حرف بزند! خیلی از ایرانیها هم این روزها مصدق را نمیشناسند چه برسد به یک آلمانی. ببینم تو از کجا اینقدر خوب با تاریخ ایران و شخصیتهایی مثل مصدق آشنایی داری؟»
با همان زیرکی همیشگی جواب داد: «هیچی، یک مدتی قدیمها از ایران خاویار وارد میکردم.»
فکر کردم اگر قرار باشد هر کسی که از ایران جنس وارد میکند، اینقدر در مورد تاریخ و فرهنگ آن مملکت بداند که میشود با هر تاجر آلمانی در مورد امیرکبیر و چه بسا کمالالملک هم گپ زد و خوشوبش کرد.
آن روز آخر وقت بعد از تعطیل شدن کافه زمانی که داشتم ظرفها را در ماشین ظرفشویی جا میدادم، فرانتس رو به من گفت: «توماس مرد فوقالعاده اسرارآمیزی است. به نظرم گفتنی در مورد ایران زیاد داشته باشد.»
در حال زورچپان کردن آخرین فنجان سری به تایید تکان دادم. احساسم می گفت پیوند توماس با ایران قطعا بیش از وارد کردن خاویار بوده است. اگر فرانتس ایرانی بود، برایش میگفتم که بار دیگر وقتی توماس شروع به خواندن اشعار عاشقانه حافظ میکند یا اصلا هر بار که با نوعی احساس تعلق در مورد ایران حرف میزند، به دقت به چشمان آبی مایل به خاکستری این مرد مرموز و کمحرف خیره شود؛ شاید بتواند مثل من رد یک خاطره قدیمی را در آنها بیابد؛ خاطرهای که تیزبینی زنانهام میگوید شاید با بانویی ایرانی جایی در گذشتههای دور پیوند خورده باشد. [hr] یادداشتهای یک قهوهچی بهقلم مینو مسعودی را اینجا بخوانید.
خیلی زیبا و تاثیر گذار نوشته شده بود. لذت بردم. همیشه کافه ها از این ادمای مرموز و دوست داشتنی دارن.
فضولیم گل کرد!