مگسپرانی در کافه، وقتی کافهچیها بیکارند
مینو مسعودی از نویسندگان آیکافی در آلمان چند روزی در هفته بهصورت داوطلبانه در کافهای کار میکند و قهوه دست مشتریان میدهد. او در مجموعه یادداشتهایی زیر عنوان یادداشتهای یک قهوهچی از تجربیات و دریافتهای شخصی خود از کار در کافه مینویسد.
[hr]آیکافی – وقتی برای چندین هفتهی متوالی از صبح تا تاریکی هوا، حتا برای چند دقیقه ناقابل هم که شده، روی آفتاب را نبینید آنوقت است که اگر بودای خندان هم باشید، در یک روز خاکستری و تیره زمستانی در غیاب چند ده روزهی خورشید، حتا نیروی خرد و آرامش خداگونه هم نمیتواند شما را مجاب کند تا به زور هم که شده یک نیمچه لبخند بر لبانتان بنشانید.
خوبی قضیه این است که در چنین روزهایی که شمارشان به لطف الهی کم هم نیستند، در این مملکت هیچکس از شما انتظار خوشرویی ندارد. با خیال راحت و عُنق میتوانید در مترو و اتوبوس چشم در چشم دیگران بدوزید و چنان قیافه یخزدهای به خود بگیرید که کسی حتا زحمت دو بار نگاه کردن به شما را به خود ندهد. در یک کلام خنده و روی خوش در روزهای متوالی بدون آفتاب، کف مطالبات مردمی این سرزمین است.
در یک چنین روزی من و بودای “خندان”ِ درونم هر دو بیحوصله، پیاده به سمت کافه راه میافتیم. تنها دلخوشی هر دویمان نوشیدن یک فنجان قهوه در زمانیست که هنوز مشتریها سر و کلهشان پیدا نشده. لازم به گفتن نیست که نه من و نه بودا حوصله خودمان که هیچ، حوصله مشتری و گرفتن سفارش آنهم با لبخند را نداریم.
در را که باز میکنم از صدای خرتخرت قهوهجوش و قلقل کتری برقی حدس میزنم که فرانتس طبق معمول زودتر از من آمده و بساط کسب و کار را بهراه انداخته است. در حالی که پالتو و کیفم را درون کمد جا میدهم، سلامی میکنم و به زحمت لبخندی به روی صورت مینشانم و مشغول میشوم.
از آنجایی که عیش بایستی تماما کامل شود، با یک چهره جدید آشنا میشوم: ربکا، دانش آموز ۱۴، ۱۵ ساله نسبتا خجالتی که برای گذراندن یک دوره کارآموزی قرار است سه هفتهای را در این به اصطلاح “خانه” بگذراند. حدس میزنم که طبق قانون نانوشته و مرسوم “رفتار با کارآموزان” برای آنکه او را از سر باز کنند، جایی را بهتر از کافه برایش سراغ نداشتهاند. از ظواهر امر هم بر میآید که ربکا حسابی در دست و پا خواهد پلکید. در برق نگاه فرانتس هم همان چیزی را میخوانم که خودم به آن فکر کردهام: وجود یک کارآموز خجالتی میتواند باعث انبساط خاطر در این روز یخزده شود.
همانطور که فنجانها را روی پیشخوان میچینم، صدای فرانتس را میشنوم که مثلا در حال نشان دادن راه و چاه کار به ربکاست. صد البته که ما آدمهای مهربانی هستیم و قرار نیست که وقتی مشتریها آمدند او را دستتنها بگذاریم!
از قرار امروز تازه کلاسها شروع شده و باید انتظار چهرههای جدیدی را در کافه داشت. آنطور که از لیست بر میآید، آنیتا و کلاوس هم امروز کلاس دارند و قطعا سری به کافه خواهند زد. کلید را بر میدارم تا از انبار چند شیشه آب و یک پاکت شیر بیاورم و مهمتر از آن موسیقی امروز کافه را هم انتخاب کنم. ضبطصوت چند طبقهمان درون یک کمد آهنی در انبار است و ده، بیست سیدی کنارش ریخته که بسته به حال و هوای خودم هر بار یکی از آنها را انتخاب میکنم و درون دستگاه میگذارم.
دیگر باید کمکم سر و کله مشتریها پیدا شود که یوهانس مثل همیشه “از گوشهی کادر” وارد کافه میشود. مردی در میانه دهه ۵۰ عمر با موهای خاکستری، بلند تا سر شانه و بهغایت آشفته.
یوهانس قبلا مدیر این “خانه” بوده اما به دلایلی که هنوز از آن سر در نیاوردهام، از این سمت کنارهگیری کرده است. البته این امر باعث نشده تا حس ِ ریاستْ تهنشین شده به طور کامل از وجودش رخت ببندد. آمده تا بگوید امروز تعداد کلاسها کمتر از معمول است و دو تا از معلمها از جمله آنیتا و کلاوس تازه هفته دیگر کلاسشان را شروع میکنند. خب این خبر “مسرتبخش” به این معناست که امروز دو کافهچی و یک کارآموز احتمالا بیشتر از تعداد انگشتان دو دست مشتری نخواهند داشت.
مشتری اول که پشت پیشخوان ظاهر میشود، هر سهی ما مثل فنر از جا میپریم و از اینکه سرانجام دستمان به کاری بند میشود، از خوشحالی در پوست نمیگنجیم. هر سه به سویش هجوم میبریم و هنوز سفارش بهطور کامل از دهانش بیرون نیامده، دست به کار میشویم: من شیر را کف میآورم، فرانتس فنجان قهوه را آماده میکند و ربکا؟ او هنوز در فاز اول کارآموزی گیر کرده و این طرف پیشخوان همچنان مشغول لبخند زدن به روی مشتری است.
همان بهتر که کسی چهرهی در حال انفجارْ از خندهی من و فرانتس را نمیبیند. زیر چشمی میبینم که احساس رضایت، تمام چهرهی مشتری را پوشانده. قطعا از اینکه میبیند دو نفر اینچنین تمام هم و غمشان آماده کردن شیر قهوه اوست، احساس سلبریتی بودن میکند.
سفارش را که تحویل میدهیم، مگسپرانی دوباره آغاز میشود. از نگاه کردن به یکدیگر که خسته میشویم، هر سه توجهمان را به مشتری در حال سر کشیدن شیر قهوهاش معطوف میکنیم. خوب است که او صندلیاش را طوری گذاشته که متوجه نمیشود سه جفت نگاه به او و شیر قهوهاش زل زدهاند و مشغول شمردن قلپهایش هستند.
میگویند سلمانیها وقتی بیکار میشوند، سر همدیگر را میتراشند. با استناد به این اصل و انطباق نسبی آن با شرایط و امکانات موجود، به سمت دستگاه قهوهجوش میروم تا هم برای خودم و هم برای فرانتس یک شیر قهوه درست کنم و نشان دهم کافهچیها هیچ کمتر از سلمانیها ندارند و میدانند اوقات بیکاری را چگونه پر کنند.
در این بین سر و کله دو – سه مشتری دیگر هم پیدا میشود؛ از چهرهشان مشخص است که از آن سفارشهای کمهیجان دارند، چیزی در مایههای چای سبز یا یک لیوان آب پرتقال. فرصت مناسبی است برای ربکا تا بالاخره وارد فاز دوم کارآموزی شود که همانا ‘کار کردن’ است.
بهوضوح حوصلهمان سر رفته است. من به چینش دستمالها روی پیشخوان گیر دادهام و فرانتس آرام و قرار ندارد و فکر میکند اگر جای ایستادنش را دائم عوض کند و مثلا به جای کابینتها به پیشخوان تکیه دهد، کسب و کار امروز رونق میگیرد.
خسته و کلافه از ربکا میپرسد: «ببینم، این دوره کارآموزیات که تموم شد، باید گزارش هم در موردش بنویسی؟»
با شنیدن جواب مثبت ِ ربکا میگوید: «ها، احتمالا گزارشات چیزی در این مایه خواهد بود: روز سهشنبه/کار در کافه/ یک فنجان قهوه ریختم/هنوز دارم قهوه میریزم/ریختن قهوه ادامه دارد/قهوه ریختنام تمام نشده است/همچنان مشغول ریختن قهوه هستم/سه ساعت بعد/ فنجان قهوه سرانجام آماده شد/پایان روز.»
ربکا ریز میخندد و چشمهایش برای چند لحظه در صورتش گم میشوند. خب من هم اگر روز اول کارآموزی را چنین بیکار شروع میکردم، ریز خندیدن که چه عرض کنم، قطعا بشکن میانداختم.
مدتی است که چیزهایی در مورد یک کافه به اسم “نارنجی” شنیدهام، که از قضا روبروی ساختمان ماست و ظاهرا سر ِ رقابت هم دارد. میگویند قهوههایش خوشطعم هستند و انگار موفق شده مشتریهای ما را چند باری بپراند.
امروز که زیر فشار کار در کافه کمر خم کردهام و جانی در بدن ندارم؛ اما یکی – دو هفته بعد حتما برای جاسوسی به طور ناشناس سری به کافهی رقیب خواهم زد تا ببینم نارنجیها چند مرده حلاجند.
[hr]یادداشتهای یک قهوهچی بهقلم مینو مسعودی را اینجا بخوانید.
از خواندنش لذت بردم.