یازده صبح
«جواب نمیده…»
طوری قوز کرده بود که فنجان خالی قهوه درست زیر دماغش بود. نگاهش به جای نهچندان دوری خیره شده بود.
«چند شب پیش… سه شنبه بود انگار، خواب دیدم کاسهی سرم رو برداشتم و یه بمب کوچیک دستی گذاشتم رو مغزم و بوم… میدونی چیه؟ من اصلاً این خواب یادم نبود. ولی دیشب…»
حرکت نامحسوسی گردنش را به نوسان انداخته بود و سرش مانند یویو چند میلیمتری پایین و بالا میشد. الان دیگر به ته فنجانش خیره شده بود. همانجایی که منشا آن نوسان ناخودآگاه بود.
«بعد دیشب خواب دیدم که دارم تو اتاق، کف اتاق، دنبال عنکبوتای ریز سفید میگردم و وقتی پیداشون میکنم با در خودکار لهشون میکنم. خیلی سفت بودن. سفت تر از عنکبوتای معمولی. اما بالاخره له میشدن. خونه حسابی به هم ریخته بود. انگار زلزله شده بود توش. بعد رسیدم زیر تخت. وقتی روتختی رو زدم کنار، اون زیر یه تیکه مغز پیدا کردم. یهو یادم اومد که قبلاً با مغزم چیکار کردم. میبینی! تو خواب یه خواب دیگه یادم اومد. نه اینکه بدونم خوابهها! فکر میکردم واقعاً مغزم رو ترکوندم. مثل وقتی که سبیلت رو تراشیده باشی. با اینکه میدونی چیزی نداری ولی بازم با دست یه چیزی رو اون حوالی تاب میدی. زودی یادت میاد که سبیل نداری اما به جای اینکه دستت رو بندازی، یه کار مزخرف دیگه میکنی. مثلن بالای لبتو میخارونی. حالا اینو ولش کن. به هرحال مثال مردونهی مزخرفی بود. آره، بعدش دیدم که نشستم لبهی تخت و یه نفر، یه دکتر داره ازم یه چیزایی میپرسه. یعنی خودم ازش خواستم که بپرسه. یعنی ببینه چم شده حالا که مغز ندارم! لااقل خودم یه تیکهشو دیدم زیر تخت! یاد ساندویچ مرغ و مغز سر قیطریه افتادم، اول ازم پرسید – همون دکتره – ازم پرسید: اصل عدم قطعیت هایزنبرگ رو میتونی برام تشریح کنی؟ گفتم: آره.
یه جورایی به نظرم اومد که خوشحال شد به خاطر من. بعد پرسید… ام… نمی دونم، یه چیزی پرسید که میدونستم، بعد آخرش میدونی چی پرسید؟»
نفس عمیقی کشید. معلوم نبود برای تمرکز کردن بود یا چیز دیگر! شاید هم میخواست عین جمله را به یاد بیاورد.
«ازم پرسید چقدر عاشق بهانهای؟ ببین برام این مساله خیلی جدی شده. منظورش این نبود که چقدر عاشقتم. اینو گفت، ولی منظورش این بود که تا کجا میخوام پیش برم. معلوم بود که همینو میخواست بگه. این داره داغونم میکنه. وقتی ازم پرسید چقدر عاشقتم یه چیزی نذاشت جوابشو بدم. میدونی، به نظرم رسید نمیتونم دروغ بگم، نقش بازی کنم».
چند جفت چشم تنش را سوراخ کرد. دو میز آنطرفتر دو دختر و یک مرد میانسال نشسته بودند و به او نگاه میکردند. دختران جلوی خندهی خودشان را میگرفتند و مرد هم با نگاهی که انگار همهی جوابهای عالم را میداند – یا حتا بیشتر از همهی سوالها – به او خیره شده بود. وقتی متوجه آنها شد اول دختران و بعد مرد میانسال نگاهشان را برگرداندند سمت خودشان و مرد شروع کرد به صحبت. احتمالاً دربارهی فروپاشی طبقهی متوسط توسط اندیشههای بیمار و ضعیف جوانان روشنفکرنما و نقش مسنترهای عملگرا و باتجربه در عادیسازی روابط، شرایط. احساس کرد دارد با سر میرود توی فنجان قهوه. به طرف دیگری نگاه کرد. با باریستای جوان پشت پیشخان چشم توی چشم شد. چهرهی آرامی داشت. همانطور هم آرام از پشت پیشخان بلند شد و نزدیک آمد. با لبخندی که معلوم بود مخصوص آرام کردن دیگران است گفت:
«چیزی می خوای برات بیارم؟ کیکی، چیزی؟»
«نه. سیگار داری؟»
«دیگه نمیذارن اینجا سیگار بیاریم»
«حالا کی خواست ازت سیگار بخره؟ میگم یه دونه بهم تعارف کن.»
«اگه داشتم که نمیذاشتم اینقد فک بزنی. الان میگم یکی از بچهها بره برات بگیره»
نگاه گوشهداری کرد و گفت:
«هه … زمونه چهقدر عوض شده که “ادی قهوهچی” سیگار نداره! نمیخواد، ولش کن»
«چرا؟ یه دقیقه میره برات میگیره دیگه!»
«نه نمی خواد. حسش رفت».
«. . .»
«چیه؟ . . .»
«تو حالت خوبه؟ میخوای یه گپی بزنیم با هم؟»
کمرش را راست کرد. ابروهایش را کش و قوس داد و دکمهی مخصوص این شرایط را یک جایی درون مغزش زد «قربونت، مرسی؛ ردیف میشم».
لبخند.
«تعارف نکنیا»
لبخند.
ادی به سمت پیشخانش برگشت. در راه به میز دیگری سر زد و چیزی پرسید. دختر و پسر جوانی پشت میز رو به روی هم نشسته بودند. پسر کفش چرمی سیاه و پیراهن و شلوار سورمهای به تن داشت. روسری دختر یک جور شکلاتی بود که کمی به قرمز میزد، چیزی در مایههای آجری. مانتوی شیری رنگ و دامن چیندار طرح ترکمنی او به وضوح با لباس پسر در تضاد بود. ترکیب بهنسبت سنتیای از رنگهای زنانه و مردانه، همان زن و مرد ایرانی! پسر چیزی گفت و ادی یادداشتی برداشت و به سمت پیشخان حرکت کرد. پسر دوباره او را صدا کرد و چیزی پرسید و تایید شنید. صدای موسیقی ملایمی از باندهای داخل سالن پخش شد. “The power of love” با صدای سلین دیون. ناخودآگاه یاد نوجوانیاش افتاد و اینکه اولین بار که دلش لرزیده بود این آهنگ شده بود خوراک شب و روزش. آنموقع صدای پر قدرت “جنیفر راش” تمام سلسله اعصابش را میلرزاند و او را وادار به کارهای عجیب غریب میکرد. چه کارهایی؟! چیزی به خاطرش نیامد. خالی شده بود ذهنش. خالی که نبود اما گم شده بود. به هم ریخته بود. مثل وقتی که یک حقیقت ساده را میان هزاران دروغ پیچیده پنهان کرده باشند. این گنگی هولناک هوشیارش کرد. برش گرداند بالای همان فنجان خالی قهوه. پسر جوان به دختر نگاه کرد و لبخند زد. دختر شادیاش را پنهان نکرد. پسر پاکت بزرگی را روی میز گذاشت و به سمت دختر سر داد. پاکت شبیه پاکتهایی بود که در آنها نان خامهای میگذارند و به مشتری میدهند. با خودش فکر کرد که اگر دوست آدم از چاق شدن نترسد، چه هدیهی خوبی میتواند باشد یک پاکت نان خامهای؛ مثل قدیمها.
دختر با دیدن پاکت کمی جا خورد. اگر کارتون بود حتما ابروهایش میرفت بالای سرش. اول با چشمان گرد شده به پاکت نگاه کرد و باز با همان چشمان به پسر و باز به پاکت و پسر و پاکت. شادی مشخصی زیر پوست دختر دوید و او را به تکان خوردن وا داشت. انگار تنشی مواج عضلاتش را به حرکت وا داشت. راستی چرا؟ مگر در آن پاکت چه بود؟ نه در داخل پاکت، چون هنوز کسی خبر نداشت. خود آن پاکت، با آن قیافهی پف کرده و لبهی تاشده و منگنه خورده چه چیزی داشت که دختر را تحت تاثیر قرار داده بود؟ نمیتوانست خود را راضی کند که دختر فقط به صرف گرفتن یک هدیه اینقدر خوشحال شده باشد. کنجکاو شده بود. به آنها زل زده بود. باز با خودش فکر کرد که این پاکت؛ خود این پاکت پیامی دارد. چیزی که به سادگی به دختر منتقل شده و اثر کرده. مثل یک فرمان الکتریکی. چه پیامی؟ شاید حسی نوستالژی در او برانگیخته. مثلاً دختر را یاد بچگیهایش انداخته که پدرش با پاکت – یک همچین پاکتهایی – از در وارد میشده و… آها، پدر… شاید حس خوب را از خاطرهی پدر گرفته! پدر؛ پدر؛ مادر؛ خانه؛ پدر؛ شوهر… شوهر! بله پیام همین بود. شوهر.
پسر داشت به دختر میفهماند که میتواند نقش یک شوهر را ایفا کند. خوب حالا این مسئله چرا اینهمه دختر را خوشحال کرده بود! اینکه آنها باید با هم ازدواج کنند. یعنی مثلاً باید بروند در یک محضری، جایی و دختر بگوید “بله” و آنها اینطوری به هم بچسبند و تعهد کنند که… که چی؟! تعهد بدهند که چه کار کنند؟ یا چه کار نکنند؟ مثلاً تا آخر عمر همدیگر را دوست بدارند؟ مگر دست آنهاست؟ یا قول بدهند که عاشق هیچ کس دیگر نشوند؟ مگر عاشق شدن اختیاری است؟ عشق! عشق یعنی همان آخر دوست داشتن؟ یعنی آنها به هم قول بدهند که هیچ کس دیگری را زیاد دوست نداشته باشند؟ یا شاید اصلاً قضیه ربطی به عشق و این حرفها ندارد.
«ببین من هنوز نفهمیدم چرا باید ازدواج کرد. خوب این خیلی معلومه که هیچ احساسی برای همیشه پایدار نمیمونه، حالا ما باید بیاییم برای این احساس، یا برای پایداری این احساس یه ضمانتنامه درست کنیم و بگیم… مثل اینکه… مثلاً لنگر کشتی رو بندازیم که از اینجایی که هستیم تکون نخوریم؟ نه؛ واقعا همینه دیگه! حالا میخوام بدونم اگر جذر و مد شد یا اصلاً اون دریاهه راشو کشید و رفت یه جای دیگه، مثلا اگر رفت یه قاره اونورتر، کشتیه باید همونجا به گل بشینه؟! حالا این عشقه؟ یا اون عشقه اینطوری حفظ شده؟»
سری تکان داد و بعد از نیم نفسی گفت:
«عشق فقط یه بهانهس»
و باز با سر حرف خودش را تایید کرد.
“عشق فقط یک بهانه است”. صدای خشخش پاکت توجهش را جلب کرد. دختر دست به کار شده بود ولی منگنهی پاکت معضلی شده بود، یا بهانهای. پسر جوان پاکت را از دختر گرفت و با حرکتی سریع و مردانه در آن را باز کرد و همهی محتویات داخل آن را ریخت وسط میز. جیغ ظریف و خوشحال دختر با صدها غنچهی رز کوچک و بزرگ که روی میز ولو شده بود مخلوط شد. غنچههای نیمه شکفته و نشکفته روی میز قل خوردند و به فنجانهای قهوه و چیزهای دیگر برخورد کردند. تصویر عجیبی بود. باید به خودش یادآوری میکرد که چیزهایی که میدید غنچههای گل رز هستند نه چیز دیگر! نه سخت بود. لذت بردن از آن منظره سخت بود. نمیتوانست جلوی تصاویری که جلوی چشمش فلاش میزدند را بگیرد. سرهای بریدهی دختران پسرانی که روی زمین قل میخوردند و همه جا را خونی میکردند. دیگر نتوانست سر جایش بماند. هوا میخواست. دود میخواست. دست به جیبش برد. یادش آمد که سیگار ندارد. به اطراف نگاه کرد و بلند شد،… عصبی. کیفش را انداخت روی شانهاش و از میز فاصله گرفت. همینطور که به سمت در میرفت رو به ادی کرد و گفت:
« اگر بهانه اومد بهش بگو بمونه، برمیگردم»
ادی با سر قبول کرد و روی برگرداند اما ناگهان به طرز بیربطی پرسید:
«بهانه هنوزم فال میگیره؟»
«برا تو آره»
«اوهو، باریکلا به من»
با لبخند گفت:
«بچهخوش تیپی دیگه. بذار یه فالم برا تو بگیره»
و به سمت در برگشت و طوری که فقط خودش میشنید ادامه داد:
«بذار فال تو رو هم بگیره!»
«چی؟»
«می گم بذار فال تو رو هم بگیره، یه وقتم دیدی یه خبری شد.»
«همایون!»
«چیه»
«…»
«چیه؟»
«تو چته؟!»
«… گیر نده ادی!»
«گیر یا هرچی! تفلون شدی دوباره؟ حالت خرابه چرا نمیگی یه چیز دیگه بدم بریزی تو حلقت! قهوهی منم حروم نکنی!»
«…»
«داداش من، ما از اون فنجون کمتریم که یه ساعته براش سمپوزیوم گذاشتی؟»
«ادی…»
«ما همهمون وقتی چپ میکنیم باید بیایم پیشت تا برامون رفیقبازی در بیاری ولی به خودت که میرسه ما اخ اخ و غریبهایم!»
«خفه شو ادی عزیزم، خفه شو! قربون اون صدای مردونه و اون مرام ارمنیت برم، پریود شدم»
«…»
«مخم پریود شده… میخوای چیکارم کنی؟»
«…»
«… من چیکار باید بکنم؟ چیکار میتونم بکنم؟»
«… خیلی خوب. هر جور راحتی»
«…»
چیزی به ذهنش نرسید. عقب نشینی ناگهانی ادی زیر پایش را خالی کرده بود. گوشهی لبی کج کرد و دکمهی این شرایط را زد و با یک لبخند آکبند گفت:
«ممنون که به فکرمی رفیق»
«… بمیر»
ایندفعه بدون دکمه خندهاش گرفت. سرش را برگرداند و دوباره به سمت در برگشت که ناگهان در چهارچوب رفت توی دل بهانه. در آنچنان تند باز شده بود که فرصت نکرد خود را کنار بکشد و نتیجه اینکه صحنهای هندی از یک لحظهی رمانتیک شکل گرفت.
«سلام عزیز دلم»
«سلام. خوبی؟»
«خیلی دیر کردم، نه؟»
«نه اصلاً. داشتم میرفتم سیگار بگیرم»
«بیا من دارم»
«اه! . . .»
«چیه؟»
«از کی تا حالا سیگاری شدی؟»
«نشدم . . . برای تو گرفتم»
××
این داستان یک فصل از داستان بلندی است که هنوز به چاپ نرسیده و حق نشر و استفاده برای نویسنده محفوظ است.
سلام. تازه با سایتتون آشنا شدم و همینطور دارم حظ میکنم! ماشالا قلم همه نویسنده های سایت گرم و دلنشینه :) تبریک میگم بهتون. این داستان هم بسیار گیراست؛ هنوز چاپ نشده؟
سلام خانم ستاره
ممنون از توجه و محبتتون. خیر، هنوز مشکلاتی وجود داره. ولی من امیدوارم به زودی موانع برطرف بشه.
مرسیییی
این داستانم خوندم بدک نبود!
اما من معرفی کافه های شما رو بیشتر دوست دارم