گزارش کاملی از یک فال قهوه
درست مثل مسابقههای ۲۰ سوالی
زهرا آران
آیکافی – زنگ در آرایشگاه تصویری است. نفس عمیقی میکشم و با اینکه میدانم بیفایده است اما سعی میکنم طوری نفس بکشم که کسی متوجه صدای بلند ضربان قلبم نشود. چند روز گذشته را در این فکر بودهام که چه باید بکنم اگر رویا جون، با دیدن فنجان خالی چای یا قهوهام، بفهمد که من خبرنگارم! نکند با دیدن چشم آدمها، تا ته جانشان را بخواند و تمام اسرار آدم را روی دایره بریزد؟ بعد این فکر مثل خوره به جانم افتاد که اصلا این رویا جون چه شکلی است؟ مثل بقیه آدمهاست یا قدی بلند و چشمی در وسط پیشانی دارد؟
زنی حدودا ۳۲ یا ۳۳ ساله در را باز میکند. تا میفهمد برای فال قهوه آمدهام، پشتچشمی نازک میکند و میگوید میشینی؟ ۱۰ نفر جلوتر از شما هستنها! بعد اسمم را در دفترش یادداشت میکند و با بیتفاوتی اتاق انتظار را نشانم میدهد.
رویا جون هم مثل بقیه فالگیرها در آرایشگاه، برای زنان جورواجور فال میگیرد؛ با این تفاوت که او مالک آرایشگاه است، نه اینکه با توافق صاحب آرایشگاه، ساعاتی را برای مردم فال بگیرد. آرایشگاه او، برخلاف انتظارم، درست مثل یک آرایشگاه است. صندلی، آینه، سشوارهای برقی بزرگ و عکسهای تکراری مدلهای مو و آرایش را بر در و دیوارهایش دارد. اتاق انتظار هم چیز خاصی ندارد و همین کافی است تا کنجکاوی فالْاولیها برای دیدن اتاق رویا جون بیشتر و بیشتر شود.
همینطور که با منشی حرف میزنم، صدای بلند و پر از اعتماد به نفسی را میشنوم که به یک نفر مشاوره میدهد. آنطرفتر اما در اتاق انتظار، همه ساکت و آرام هستند. چهار زن جوان و یک زن میانسال روی مبلهای راحتی نشستهاند؛ گاهی به جایی نامعلوم و گاهی به یکدیگر نگاه میکنند. کمکم حوصلهام سر میرود و از همه بدتر استرس روبرو شدن با حرفهایی که دوست ندارم بشنوم، وادارم میکند به مجلههای روی میز پناه ببرم. بهطور اتفاقی مقاله دکتر آزمندیان باز میشود! یک تصادف جالب، اما نه دور از ذهن؛ وجود مقاله رمالها در محل کار فالگیرها اصلا تعجب ندارد. باقی مجلات روی میز هم تبلیغاتی و زردتر از آن هستند که آدم را سرگرم کند.
«بار اولته؟» سرم را برمیگردانم؛ زن سبزهرویی است که بیشتر از ۲۵ سال ندارد. لبخند میزنم و سرم را آرام تکان میدهم. او هم همین را تکرار میکند و به خانم روبرویی خیره میشود. فضا همچنان سرد و سنگین است. و چارهای نیست جز آنکه خودم این فضای سنگین را بشکنم. پس میپرسم: «شما قبلا هم آمدهاید؟» و میشنوم: «بله، الان هشت ساله که میآیم اینجا»
دیگر احتیاجی نیست سوالهای بیشتری بپرسم. حتا لازم نیست این سوال یا سوالی مشابه را از باقی زنان اتاق انتظار بپرسم. انگار همه آن جمع پنج نفره که چند لحظه قبل، دختر جوان دیگری را هم به میان خود راه دادند، منتظر شکستن این سکوت ظاهرا ابدی بودهاند. حالا به جز من، بقیه داستان زندگی خودشان و نحوه آشناییشان با رویا جون را داوطلبانه تعریف میکنند. به جز من که تا بهحال هیچ نوع فالگیری ندیدهام و مشتاقم بدانم یک فالگیر چه شکلی است و چه میپوشد و چه میخورد و چه شکلی میخورد و چهطوری نگاه میکند و حرف میزند. بقیه نه تنها با فال پیوندی عمیق و طولانی دارند، که سالهاست این آرایشگاه را مامنی میدانند که میتواند راه درستی پیش رویشان بگذارد و در تصمیمگیریها برای کارهای کوچک و بزرگ کمکشان کند.
خانم سبزهرو بدون مقدمه میگوید: «ولی هرچی میگه باید گوش کنی.» دیدن چشمهای متعجب و گشاد من برایش کافی است تا حرفش را ادامه دهد: «دو نفر در زندگی من بودند. رویا اسم و آدرس هر دو را داده بود و گفته بود فلانی را برای ازدواج انتخاب نکن ولی من گوش نکردم. حالا بعد از شش ماه زندگی متوجه شدم که چه اشتباهی کردهام.»
خانمی که با برادرزادهاش آمده بود کم و بیش حرفها را میشنود و میگوید: «خـــــــیلیهها!» برادرزادهاش میگوید: «اینکه چیزی نیست، اگر بخت کسی را با جادو و طلسم بسته باشند، رویا جون میفهمد و میگوید.»
[quote style=”boxed” float=”left”]مدام این صحنه در آیتمهای طنز تلویزیونی بهنظرم میآید که فالگیر داستان، به طریقی مثل استراق سمع از داستان زندگی مردم باخبر میشود و حرفهای خودشان را به خودشان تحویل میدهد[/quote]
به بقیه نگاه میکنم. به جز خانم سبزه که مونا نام دارد، دو خانم دیگر هم ازدواج کردهاند و زیبا بهحساب میآیند. فکر میکنم حتما آن دو هم با شوهرهایشان مشکل دارند که حالا اینجا هستند ولی کمی بعد میفهمم که اصولا مشکل، نقطه مشترک مردم برای مراجعه به فالگیرها نیست. خانمهای متاهل دوستان صمیمی هستند و آنها هم هفت سالی هست که رویا جون را میشناسند. آراماند و کمحرف. هر دو عکاسی خواندهاند و از کار رویا جون تعریف میکنند. قبل از صحبت عمومی، تندتند روی کاغذهای توی دستشان چیزهایی مینوشتند. بعدها معلوم شد حرفهایها برای اینکه چیزی را فراموش نکنند، سوالاتشان را مینویسند و البته حرفهای رویا جون را هم همینطور. و من مدام به این فکرم که ممکن است چه حرفهایی در این جلسه دو نفره گفته و شنیده شود که آدم باید آنها را بنویسد.
اسم و نشانی شوهر هر دو عکاس را، رویا جون داده بود. هر دو در موعد زمانی که رویا جون تعیین کرده بود، ازدواج کردند و حالا هر چند وقت یکبار که از دست خانواده شوهرشان به تنگ میآیند یا قصد تعویض خانه یا ماشین را دارند، سراغ رویا جون را میگیرند. به یکی از عکاسها که با خانواده همسرش مشکل دارد میگویم برای این مشکل به مشاور یا روانشناس مراجعه نکردهای؟ و او میگوید: «اتفاقا دلم میخواهد بروم اما با اسبابکشیمان همزمان شد.»
دارم مدام به روی میز نگاه میکنم و بیآنکه کسی متوجه شود، دستی به زیر میز و صندلیهای راحتی میکشم تا بفهمم اتاق انتظار میکروفون دارد یا نه. این وسواس و نگرانی به این دلیل است که مدام این صحنه در آیتمهای طنز تلویزیونی بهنظرم میآید که فالگیر داستان، به طریقی مثل استراق سمع از داستان زندگی مردم باخبر میشود و حرفهای خودشان را به خودشان تحویل میدهد. به همین دلیل هم در تمام مدتی که آدمهای اتاق انتظار داستان سرشکستگیهایشان را تعریف میکردند، در این فکر بودم که چرا دیگران از تعریف کردن داستان زندگیشان ابایی ندارند و من، اینهمه نگرانم؟
حالا یک پرستار مجرد ۲۹ ساله هم به جمع ما پیوسته و مونا برای شنیدن حرفهای رویا جون از اتاق بیرون رفته است. پرستو شروع میکند، و به قول خودش از عشقاش حرف میزند: «دفعه قبل که رویا جون از دو تاریخ حرف زد و چون هر دو تاریخ درست بود، دوباره آمدهام تا ببینم که چه کار باید بکنم.» کمی که چانهاش گرم میشود، از چیزهایی تعریف میکند که چشم همه حاضران گرد و لبهایشان گزیده میشود: «ما عاشق هم بودیم، همه کارها را هم انجام دادیم اما روز عقد گفت من را نمیخواهد. خواهرش، دعا گرفته بود، ما را جادو کرده بود. من را حیوان میدید، صدایم را صدای حیوانی میشنید. آخرش هم گفت نه. حالا معتاد شده اما من هنوز هم دوستش دارم و حالا که جادو باطل شده، آمدهام تا دوباره به عشقم برسم!» هر چه تماشاچیها میگویند نکن، اشتباهه، پرستو انگار هیجانزدهتر میشود و میگوید: «من را طوری طلسم کرده بود که پاهایم کبود و بیحس شده بود، طوریکه داشتم فلج میشدم. اگر خانمی را که اذکار و اورادی برای باطل شدن جادو یادم داده، پیدا نکرده بودم، تا بهحال حتما میمردم ولی به کوری چشم خواهرش هم که شده، با او ازدواج میکنم و خوشبخت میشوم.»
[quote style=”boxed” float=”right”]رویا جون اصلا اتاق ندارد. در همان آشپزخانه قدیمی با کابینتهای آهنی درب و داغان مینشیند و برای آدمهایی که از زندگی حالشان لذت نمیبرند، درباره اتفاقات آینده حرف میزند[/quote]
من همانطور که به او و دیگران نگاه میکنم، نمیتوانم راست و دروغ حرفهایی را که رد و بدل میشود، تشخیص دهم. فقط سرم با دهانی باز، از صورتی به صورت دیگر میچرخد و گاهی بالا و پایین میرود. جالب آنکه هر کس به فراخور تجربه و سن و سالش سعی دارد به گونهای به پرستو مشاوره بدهد و راهنماییاش کند، به کسی میخواستند مشاوره بدهند که در دانشگاه روانشناسی خوانده و مسلما با کاربرد آدمهایی مثل مشاور و روانشناس بهخوبی باید آشنا باشد. من دوباره به این فکر میکنم آدمهایی که همهشان در دانشگاههای معتبر تحصیل کردهاند، چرا برای مشاوره و حل مشکلات زندگیشان سراغ فالگیر آمدهاند؟
همه آنقدر حرف میزنند و جزءجزء زندگیشان را تعریف میکنند که حوصله همه سر میرود و ترجیح میدهند آرام، سرشان را به مبل تکیه دهند و بنشینند. هرکسی که وارد اتاق رویا جون میشود، نیم ساعت بعد بیرون میآید و تعداد زیاد آدمها باعث میشود کلافگی، جای هیجان را بگیرد. اما برای من که نه رویا جون و نه هیچ فالگیر دیگری را ندیدهام، همه چیز متفاوت است.
دقیقا بعد از چهار ساعت، نوبت به من میرسد و دوباره صدای سرازیر شدن خون از دهلیز کوچک به دهلیز بزرگ را میشنوم. هنوز هم میخواهم بدانم که آیا بالاخره فالگیرها شنل تنشان میکنند یا نه؟ اما رویا جون نه شنل تنش میکند، نه چشمهای نافذی دارد، نه انگشترها و گردنبندهای عجیب و غریب میاندازد و نه هیچ مشخصه عجیب و حیرتآور دیگری دارد. رویا جون، یک زن بیش از اندازه معمولی است که لاکهای خوشرنگ به انگشتانش میزند و «مامان جون» را در انتهای همه جملههایش تکرار میکند. اتاقش هم از آنچه تصور کنید، سادهتر است. در واقع رویا جون اصلا اتاق ندارد. در همان آشپزخانه قدیمی با کابینتهای آهنی درب و داغان مینشیند و برای آدمهایی که از زندگی حالشان لذت نمیبرند، درباره اتفاقات آینده حرف میزند. اتفاقاتی که گاهی درست از آب درمیآید و گاهی هم نه. رویا جون حتا یک جغد یا گربه هم ندارد که دستکم، کمی آدم را هیجانزده کند. فقط گاهی صدای واقواق سگی در دور دستهاست که وارد آشپزخانه او میشود و فضا را متفاوت میکند.
او حتا حرفی هم نمیزند که شما را به وحشت بیاندازد و ناراحت یا متعجبتان کند. او به هیچ فرد خاصی اشاره نمیکند. هیچ اسمی هم در میان کارتها و نقوش تفاله قهوه ته فنجانم نمیبیند. نسبت آدمها را با هم نمیداند. رویا جون فقط میپرسد و شما با بله یا خیر جواب میدهید. درست مثل مسابقههای ۲۰ سوالی. بعد از اینکه مسابقه تمام شد، از چند وعده زمانی که شامل روز، هفته یا سال است خبر میدهد و شما را با سلام و صلوات راهی خانهتان میکند. آن وقت است که میفهمید چرا افرادی مثل مونا با اینکه مدام به افرادی مثل رویا جون مراجعه میکنند، اما به تازهکارهایی مثل من میگویند: «خیلی از حرفهای رویا جون درست در میآید اما فال اصلا چیز خوبی نیست.»
آیا واقعا زندگی و آینده ما باید توی تفاله های ته یک فنجون قهوه بماسه؟
سلام خیلی جالب بود اتفاقا منم دنباله یه فالگیره خوبم خواهش میکنم اگه هنوز شماره یا آدرسی ازش داری بهم بده
سلام
نمی دونم چی بگم ؟
so weird ! people still believe in those idiotic fortune telling and shit
البته همه فال گیرا اینجوری نیستن من پیش چند تاشون رفتم البته تفننی نه برای هر تصمیمی!
کلا خوشم میاد از فال دست خودم نیس!
بعضیاشون ازت سوال نمیپرسن که دستشون بیاد جی باید بگن. بدون اینکه بپرسن چیزایی راجب گذشته و آیندت میگن تعجب میکنی
هیچ کس از آینده خبر نداره آینده همیشه در حال تغییره اکثر فالگیرا گذشته و حال آدم و میتونن ببینن
فال فقط سرگرمیه.ن بیشتر .یعنی نباید روش زیاد حساب کرد.من سالهاست که فال میگیرم.پیش آدمای زیادی رفتم.برخوردهای متفاوتی و دیدی انصافا همشون ته دلم یه استرس انداختن.اما مدتهاست نه خیلی طولانی خانمیو میشناسم که چهرشو ندیدم اما انرژی خاصی بهم میده حس خوبی نسبت بهش دارم و فالشم خوبه.خداروشکر.منو چند نفری که ازش گرفتیم راضی بودیم.حالا هرچی خدابخواد.
تو زندگیم یک بار اونم واسه سرگرمی رفتم پیش یکی فال گرفتم ، نه تنها باعث خنده و انرژیم نشد ، کلی باعث استرس و ناراحتیم شد ، کلا شخصیتمو زیر سوال برد، من مهندسی پزشکی امیرکبیر درس می خونم و ارزوم گرفتن بورس هستش، اونوقت این خانم بهم میگه ۳ سال دیگه ازدواج می کنی :///¿ اونم با یه ادم خیلی معمولی:|
بحث شخص و این چیزا نیست هرچی که گفت بدتر ذهنمو مشغول کرد که نکنه واقعا اتفاق بیفته!!!! و من به ارزوم نرسم؟!
حالا واقعا من باید بیخیالش شم یا جدیش بگیرم؟!
بچه ها من پیش یه خانمی فال گرفتم که کلی بهم انرژی مثبت داد اخر سرازش پرسیدم این چیزایی که بهم گفتین یعنی توزندگیم اتفاق میفته باصداقت بهم گف عزیزم اینده تو تودست من نیست یعنی قرارنیس من هرچی بت گفتم همونا موبه مو برات اتفاق بیفته مثلا وقتی من بت گفتم امسال باشخص نامناسب راه ازدواجت بازه قرار نیست به ح من بافردنامناسب ازدواج کنی مافال میگیریم که تاحدودی اتفاقات زندگیمونو بفهمیم وبتوتیم اتفاقات بد رو تغییربدیم وگرنه من خدای سرنوشت تونیستم ازاین حرفش خوشم اومد مث بعضیا ادعانداشت..