همفنجانی ِ غریبه
آیکافی – حالا به چهرههای هم عادت کردهایم. چهرههای تکراری، سفارشهای همیشگی. میرسم جلوی میز صندوقدار. قبل از این که بگویم، با لبخند میپرسد: امریکانو با شیر؟ سر تایید تکان میدهم. میپرسد متوسط؟ لبخند میزنم. متوسط. منتظر میمانم تا آماده بشود. چهرهی حالادیگرآشنا، سر بلند میکند و خیره میشود در چشمهایم. بدون لبخند خیرهی نگاهش میشوم. هر روز همان ساعت همدیگر را آنجا میبینیم. هر روز همینطور در فاصلهی آماده شدن قهوهی من، نگاهمان در هم گره میخورد. و مثل هر روز، من نگاه سنگین مرد را تاب نمیآورم و چشمهایم را میدزدم.
آخرینبار که پایم را گذاشتم تو و لبخند زدم به صندوقدار، دیدم که نشسته. تنها. گفتم قهوهام را همینجا میخورم. و نشستم. سرم را انداختم پایین. تاب سنگینی چشمهای کنجکاوش را نداشتم. حوصلهام به حرف زدن میکشید. به گپ زدن بالای فنجانهای قهوه، به خندیدن به تارت زرشکی که مزهی زرشکپلو با مرغ میدهد مارمالاد آشنای رویش. سرم را پایین نگه میدارم. زبانم سنگین میشود. صدا از پشت سرم راه میگیرد و میآید جلو، رد میشود و میخورد به کس دیگری آن طرفتر. وسط راه میشنوماش. میگوید میخواهند یک اتوبوس بگیرند بعد از عید، رویش عکس راجر واترز بزنند بزرگ. زمینی بزنند به دل ترکیه و بروند کنسرت. هرکه پایهست بسمالله. سرم را میگیرم بالا. با تعجب فرستنده و گیرنده را نگاه میکنم. شوخی توی صورتشان نیست. آشناتر نگاهم میکند. سبک. سفارشم حاضر شده. بلند میشوم از روی پیشخان فنجان قهوهام را بر میدارم. چشم تو چشم میشوم با همفنجانی ِ غریبه. لبخند میزنم و صدایم را میشنوم. بلیتفروشی از کی شروع میشود؟
هنوز چند ساعتی به ظهر مانده ، درست وقت اسپرسو صبح من است. این کافی شاپ را فقط یکبار قبلا آمده ام آن یکبار هم سرپایی یک لیوان کاغذی و قهوه سیاه و همین. این بار میخواهم یک جای خوب بشینم، توی تراس که سیگار هم بکشم. سفارشم را میدهم و میگویم برایم بیاورید بیرون. صندلیهای آلمینیومی و میزهای گرد شیشه ای و البته فضا پر از گلدانهای شمعدانی است. پرتوهای خورشید از لابلای پیچکهای سقف تنها میز خالی را به من نشان میدهد که فقط یک صندلی برایش مانده، خوب کافیست.
هنوز ننشسته صدای غریبه ای از پشت سر مرا هدف گرفته، نمیدام از کجا فهمیدم با من است ” hey brother, join me” .
کلام دوستانه جایی برای تعارف باقی نمیگذاشت ، مرد میانسالی با کت و شلوار رسمی و کراوات که معلوم بود از محل کار برای خوردن قهوه چند دقیقه ای خارج شده.
با جمله همیشگی اهل کجایی شروع شد، و خیلی زود حرفها گل انداخت از در و دیوار، از مشکلات کار، وضع بد اقتصادی دنیا، نیم ساعتی شد و مجبور بودیم قهوه ی دومی سفارش دهیم چون این مکالمات برای هر دو ما مثل دوستهای قدیمی شیرین بود.
اول تلفن من و بعد هم تلفن آن دوست غریبه ما را متوجه گذشت زمان کرد که باید به کارهایمان برگردیم، انگار تازه متوجه شده بودیم که اصلا آشنا نستیم، ما غریبه ایم و و غریبه ها نباید خیلی با هم گرم بگیرند، انگار زنگ تلفنها ناگهان هم من و هم او را سی سال بزرگ کرد، آقا خیلی خوشحال شدم و خدا حافظ ، خداحافظ.
من حتی اسمش را هم نپرسیده بودم.
مریم و علیرضا
هردو نوشته بسیار برام جذاب بود. روایت های ساده ای که بین ذهن و لحضه ی آدمها رفت و آمد خزنده ای داشتند بهم حس خوبی داد. ممنون و منتظر نوشته های بعدی.