من باریستا هستم
یادداشتی از باریستای کافه میرا به بهانهی تولد شش سالگی کافه
کافه میرا چند روز پیش شمعهای شش سالگیاش را فوت کرد. یادداشت زیر را شهاب محب یکی از باریستاهای این کافه به همین مناسبت برای آیکافی فرستاده است.
آیکافی – روبروی من نشسته بود. جرعهای از قهوهاش نوشید. از این سه سال پرسید. از این سه سال پر فراز و نشیب. شاید امروز وقتش باشد که مقایسه شویم. با آن دوران بحبوحهی فیسبوک، با آن دوران افستفروشهایی که بازارشان با «گزارش یک آدمربایی» مارکز داغ بود. با آن روزهایی که زیر پاهایم زلزه میآمد و نیازمندیهای همشهری در دستم بود و از خودم میپرسیدم که به نظرت قطار به کدام سمت میرود؟ اکباتان یا کلاهدوز؟ کاش میشد درست حدس زد و فهمید؛ درست حدس زدم. میدانی، حس برنده بودن را به من القا میکرد. این که فهمیدهام درست حدس زدهام، این که فهمیدهام که خودم را بردهام. دقیقا همان روزهایی که به اجبار رشته حقوق را انتخاب کردم. همان روزهایی که سردرگم بودم. چه شغلی میشود انتخاب کرد؟ همان بعداز ظهرهای جمعهای که «میرا» بهترین انتخاب ما بود برای چند کلمه حرف، چند دقیقه خلوت کردن، امن گاهی سبز با لبخند مهربان پیچکهای سبز، بالکن شیشهای، صندلیهای لهستانی قهوهای رنگ و کتابخانهای با محوریت کتاب میرا.
احمد، میرا، خیابان انقلاب، کافهای که دوستش داشتم و از همه مهمتر تغییر فضای خودم. شاید همه چیز بهدرستی از قبل چیده شده بود که احمد باید از کافه میرا میرفت. شاید همه چیز از قبل چیده شده بود که من دربهدر دنبال کاری نیمهوقت بودم و شاید همه چیز یک اتفاق از قبل تعیین شده بود که ما از آن خبر نداشتیم. روزهایی که آنروی سگ تهران درآمده بود. روزهایی که تهران کوچک شده بود و مرکز دنیایم را گم کرده بودم. روزی که ساعت ۱۰ صبحش میز زیر کتابخانهی میرا، مردی مهربان، با تمام سوالهای شخصی و کاریاش بدون هیچ دلیلی امیدواری را در دلم جا کرد. به رسم آن جا بعد از سوالهای مصاحبه، گپی با مرد مهربان زدم.
۱ آبان هزار و سیصد و نود دو تولد میرا بود. آغاز کار من. و آغاز فصل جدید از زندگی که آن روزها هنوز متوجه آمدنش نشده بودم. روزها بهخوبی میگذشت. تازگیها بلد شده بودم که چگونه سفارشها را در دستم بگیرم. چگونه به مشتریها خوشآمد بگویم. چگونه سفارش بگیرم. چگونه یک سالنکار باشم. شغلی که همیشه دوستش خواهم داشت. سالنکار باید یک جامعهشناس یا حتا روانشناس باشد. یک فرد با هوش اجتماعی بالا که خوب و رسا صحبت کند و هنر گوش کردن را به خوبی بلد باشد. طبق هر ساعتی ریتم موسیقی را عوض کند. حرفهی سالنکاری را از یک ربع گپ زدن با آقایی که هر روز به کافه میآمد و افسرده مینشست و سیگاری دود میکرد یاد گرفتم. با این جمله به من آموخت که سالنکار شاید در ابعادی، مهمترین شغل و خدمت یک شهر شلوغ و پرهیجان و بیروح باشد. «روزم را ساختی مرد.» این جملهای است که به آیندهی من حرکت داد.
خانوادهی میرا هر روز پرجمعیتتر شد. ما به کافهای که دود سیگارش را به شبهای تیره و تار نبست و زیادهخواه بود و هست تبدیل شدیم. ما باید در کنار هم پیشرفت میکردیم. شاید خوشحالی من بیدلیل نبود که میرا تنها برای من یک کار کردن صرف نبود و نیست. یک تفریح، یک زندگی کردن در کنار کسانی که مهمترین ساعت زندگیمان را در کنار هم میگذرانیم. در این روزهای پر فراز و نشیب تا به امروز که روبروی هم نشستهایم، میرا را مرور میکردیم. شغلی که یاد گرفتمش و شخصیت مرا تغییر دارد. از آن تغییرهای خوب. میرا برای خیلی از مردم این شهر آخرین نقطهی خلوت دنیا بود. آخرین پناهگاه هر روز این کلان شهر. یک بهانهی ساده برای یک پذیرایی ساده. میرا را به نمایشگاه کتاب بردیم. به پل طبیعت و خیریههای مختلف. در کنار افراد بیشتری از این شهر و قدم به قدم با قشرهای متفاوتتری قهوه دم کردیم و نوشیدیم.
تمام قهوهمان را سر کشیده بودیم. کمی کلیگویی کرده بودم از این سه، چهار سال آشناییم با میرا. به ماگ قهوهی خودم نگاه کردم. به شات اسپرسوی او. لذتبخشترین صحنهی زندگی خودم را دیدم. رضایت در نگاهم موج میزد. من با میرا بزرگ شدم. با میرا اجتماعی شدم، قهوه را یاد گرفتم، شغلی را کشف کردم که همیشه با من میماند، شغلی که هر کسی به داشتنش افتخار میکند، مسابقه دارد، انجمن تخصصی در سطح جهانی دارد. من به جامعهی بزرگ باریستاها اضافه شده بودم. شیرینترین لحظه، قهوهایست که خودت دمش کنی و همراه دوستت با هم بنوشی و با او گذشتهات را مرور کنی. من باریستا هستم وظیفهی ما است که روز تکتک آدمهایی که با ما سر کار دارند را بسازیم. حال من جزو یک خانوادهی بینظیر شهری بودم که تا چند ماه پیش هیچ چیز برایم نداشت.
یک دقیقه به صدای کافه میرا گوش کنید
سلام.یه سوال داشتم.حقوق باریستا بر چه اساسی تعیین میشه؟ممنون میشم بگین.