شعرقهوه و هنر
قصه ته فنجان قهوه
در کوچههای خستهی این دل قدم زدی
با یک نگاه فاصلهها را بههم زدی
وقتی درون کافه نشستی کنار میز
گفتی دوباره عاشقی و حرف کم زدی
دستی به ساز بردی و با ناز دستهات
در شور عاشقانهی من تار هم زدی
آنگاه با نگاه به فنجان قهوهام
فالی برای لحظهی تنهاییام زدی
خواندی تو قصهی ته فنجان قهوه را
من را کنار یک زن عاشق رقم زدی
آن وقت با تمام خوشیهای عاشقی
با من دوباره تا پل خواجو قدم زدی
درود بر شما
عالی بود ;)
خیلی قشنگ بود
salam
man mikham yekio peyda konam vasaam fale ghahve begire chetor mitonam peydam konam in shakhso ?
age mishe behem bezangin va begin
man sakene khozestan hastam
عالی بود مهربون….
درود ممنون بابت قرار دادن شعرم