در پناه کافه، بر یک قرار دیرین / کافه لینت یا رازمیک یادگاری از دهه شصت
سال ۶۴ رازمیک شهروند ارمنی یک مغازه کوچک در خیابان جم را میکند کافهرستوران. قهوهای و چند غذا. نامش را میگذارد رازمیک.
آیکافی – سال ۷۱ رازمیک قصد رفتن میکند و پدر زاره گاسپاریان که حالا در آمریکا زندکی می کند لینت را میخرد. زاره که در آلمان زندگی میکرد، برمیگردد و با پدر و برادرش اداره آن را برعهده میگیرند و نام لینت بر آن میگذارند: لینِت: پرندهای کوچک است که با صدایش و رنگهای زیبایش شناخته میشود. همان سهره است مرغی کوچک.
زاره گاسپاریان که حالا در تهران مانده، از صبح تا شب پشت دخل لینت نشسته و تقریبا مشتری گذری ندارد. همه مشتریان سالهاست در آیند و روند هستند. بعضی دیر به دیر و بسیاری هر روز. لینت شباهت چندانی به آنچه امروز ما از «کافه» میشناسیم ندارد؛ از نظر دکور و منو و حال و هوا شانه به شانهی «کافه»هایی میزند که دههها قبل چراغشان روشن بوده. با اینحال لینت به کافه شهرت دارد و از نظر همه مشتریانش اینجا کافه است و بس.
لینت که در اینجا و از این لحظه به میل خودم، مشتریها و حتی خود زاره، کافه رازمیک میخوانمش، انتهای خیابان جم نرسیده به خیابان قائممقام فراهانی بیزرق و برق جا خوش کرده است.
رازمیک در زمانهای باز میشود که همه چیز بسته است. هنوز یک دهه هم از انقلاب که تمام شکل و شمایل زندگیمان را دگرگون کرد، سپری نشده بود. جنگ دست به گریبان بود و روزگار سخت و مردم در صفها، کوپن بهدست رزق محدودشان را میگرفتند. در روزگار جنگ و آژیر و پناهگاه چه امیدی مردی از یک اقلیت مذهبی را وا میدارد در وطنی که حال و روز مساعدی ندارد، چراغی روشن کند؟ این سوال گرچه مهم است اما این روزها بهتر است خیل امیدواران پیشین را با چنین پرسشی نمکپاش بر زخم نباشم.
تهران پایتختی است که در گذشته پیش از انقلاب و حتی تا چندی پیش، شهر امکانات بود. ساکنان دیگر شهرها این شهر بزرگ را زیبا و جذاب میدیدند، ساکنانش گرچه از دور و نزدیک به ساختنش آمده بودند، خودشان را تهرانی میدانستند. آنقدر این شهر بزرگ زیبا بوده که از فیلم دختر لر، جملهای جاودانه میشود: تهران تهران که میگن شهر قشنگیه، ولی آدماش بدن. بدی و پلیدی خصلت شهرهای بزرگ است اما انقلاب، جنگ و هر تغییری انگار خصلتها را بیرون میآورد و شرم را میزداید.
رازمیک برای من یک کافه نیست، برای من نشانه یک امید است. پناهگاه است. هنوز هم پناهگاه است. در شلوغی خلوت است، خلوت به معنی جایی که ناآشنا نیست. هر کس از در وارد میشود تقریبا به همه سلام میکند، چنان همه به سادگی چشم در چشم هستند که انگار به خانهای رفتهای و قرار است هر لحظه آشنایی بیاید. این گوهر همانیست که تنها روزها و شبها باید بیایند و بروند تا حاصل شود. همانیست که با میانبر و «تبلیغات» و «برندینگ» نمیشود به خورد کافه دادش.
در سیو سه سالی که از عمر رازمیک میگذرد تغییر شکلی نکرده حتی منو هم تغییر نکرده فقط چیزهایی به آن اضافه شده. جمعهها تعطیل است و شبها تا ساعت هشت کار میکند.
غذای روز از ویژگیهای اینجاست، و البته غذاهای ثابت هم دارد. همیشه شنیتسل، کتلت، ماکارونی و … هست اما ماهی بعضی روزها. سالاد ذرت تنها سالاد اینجاست، در زمستان بُرش هست و لوبیا. ویژگی رازمیک تازگی است. زاره میگوید من از فریزر بیزارم.
همیشه و همیشه فقط بستنی وانیلی هست و مشتقات هم سرو میشود: کافه گلاسه و آفوگاتو هم میتوانید سفارش بدهید. همینکه هنوز جایی هست در تهران که کافه گلاسه سرو میکند، بهتنهایی بر متفاوت بودنش دلالت ندارد؟
قهوه هم البته که هست و کیک و پای و گاتا هم.
حقه مهر هم به همان نام و نشان است که بود. من از سال ۷۲ که دانشجو بودم و خانهام هم نزدیک بود مشتری این کافه بودم، کافه جوانی من است و تنها جایی است که با همه رنگارنگی شهر در خوردنگاهها و کافهها انتخاب اول و بیاغراق انتخاب اول و آخر من است.
غروبهای دهه هفتاد برای من یک قهوه در رازمیک، شستن تلخی و سیاهی با تلخی و سیاهی بود. خزیدن به تنهایی در پناهگاه و ترس را هضم کردن بود. ترسهای دهه هفتاد را فقط میشود در کلمه ترس خلاصه کرد. رازمیک یعنی رزمآور و جنگنده و هنوز این رازمیک، با صدای آواز یک سهره کوچک برای منی در دههی پنجاه زندگی و خیلیهای دیگر جایی امن است.
وقتی میخواستم درباره کافههای قدیمی که بیشتر از ۱۵ سال است کار میکنند بنویسم یکی از آنها همین رازمیک بود. اما حیفم آمد ببرمش در یک متن چند خطی که مثل یک تکلیف باید نوشته میشد. نگران بودیم که یک رپرتاژ فرض نشود که نیست.
این کوچک زیبا گوشهای نشسته و همراهان خودش را دارد. زاره گاسپاریان که قبلا جوان عبوسی به نظر میآمد برای تازهواردها، این روزها که در اواسط چهلسالگی است میگوید نرمتر شده و دارد آن خوی آلمانی را که به خاطر دهسال زندگی در آلمان گرفته بوده، از دست میدهد.
حسن آقا. حسن آقا هم همان است که بود. فقط عینکی شده، هنوز لهجه زیبای گیلکیاش را دارد. حسن آقا در شناسنامهی رازمیک، مثل نام مادر و پدر است. نمیشود عوضش کرد. سلام کردن به حسن آقا سلام کردن به سی سالی است که گذشته. اینکه کارکنان رازمیک تغییر نکردهاند نشانه خوبی است، همانطور که مشتریهایش. نوع مشتریهای اینجا عوض نشده، آنها که تازه میآیند انگار از یک فرهنگ میآیند. تنوعطلب نیستند، جدید بودن برایشان ارزش نیست و این یعنی یک جایی دارد درست کار میکند. هم در ذهن آنها که پای ثابت این کسب محلی هستند و هم این کسب کوچک.
عکسها از اینستاگرام کافه لینت
با سلام از مقاله خوبتان نام آشپز روح اله جان که چندین سالست بنده و دیگر مشتریان از دست پخت خوبش لذت مبریم واقعا نامش در این مقاله خالی از لطف بود که نباشد
باتشکر از شما