ده داستان به انتخاب بنجامین ابلر که بو و طعم قهوه میدهند
خط قهوه در ادبیات
بنجامین ابلر | برگردان علیرضا شهمیرزادیان
روزنامهی «گاردین» در بخش ادبیات هر هفته، در صفحهی دهتاییهای خود، ده اثر داستانی را از زاویهای متفاوت گلچین میکند و براساس یک وجه اشتراک ده داستان را به خوانندههایش معرفی میکند. فهرست دهتاییها را هر هفته یک چهرهی سرشناس ادبی براساس سلیقهی خود انتخاب میکند. منتقدان و نویسندگان ده داستان عاشقانه، ده داستان پر از برف، ده داستان جادهای و مانند اینها را در این صفحه معرفی کردهاند و اکنون این فهرست یکی از راههای پیشنهاد داستانهای جدید صفحهی ادبی «گاردین» شده است.
بنجامین ابلر رماننویس، عاشق قهوه است؛ آنقدر که رد طعم و عطر قهوه را در ادبیات هم دنبال میکند. او در این فهرست دهتایی داستانهایی از جان چیور تا هاروکی موراکامی ژاپنی را معرفی کرده است که هر یک بهنوعی از قهوه حرفی زدهاند.
این یادداشت در وبسایت شبکه آفتاب منتشر و در آیکافی بازنشر شده است.
یک
چشمهایشان خدا را تماشا میکرد | نوشتهی زورا نیل هورتون
جینی به طبقهی پایین رفت، خانم صاحبخانه برای خودش و او قهوه ریخت، گفت شوهرش مرده و درست نیست که قهوهی سوگواری را تنها بنوشد.
نویسنده بهشکلی ناخودآگاه از تجربهی خودش میگوید، اینکه قهوه حلقهای برای مصاحبت و همنشینی است، و التیام درد را سرعت میبخشد. قهوه طبیعتی آرامبخش دارد: مسکنی تجویزکردنی و تماموکمال نیست، اما مرهم که هست؛ همدمی همیشگی که ممکن نیست با تو قهر کند. کافی است کمی پول بالایش بدهید تا هر ساعتی از شب لیوانی قهوه همدم تنهاییتان شود.
دو
کتاب راهنمای یک روس تازهکار | نوشتهی گری اشتینگارت
… بیقرار و مضطرب بود، و این بیقراری را به تهنشین شدن قهوه توی دلش نسبت میداد.
ولادیمیر، قهرمان این اثر، در طول داستان دچار بیقراریهای بسیار است؛ اگر رنجی هم در کار نباشد، منگی و سردرد یک روز زیادهروی گریبانش را میگیرد. اما بوی قهوه درست از نیمهی اول داستان، و زمانی که او از روزگارش در نیویورک حرف میزند، در داستان به مشام میرسد. او از نامزدش، از والدینش که مدام با آنها دعوا میکنند، از مادربزرگ مبتلا به پارانوییدش، و از شغل پشتمیزنشینیاش در انجمن مهاجران هیچ دل خوشی ندارد. این وسط قهوه تنها چیزی است که گاهی او را از این ملال دور میکند، او مهاجری سرخورده است که به امید روزهای بهتر از مسکو راهی نیویورک شده، اما در این برهوت خبری از روزهای خوش نیست. کارش در ادارهی مهاجرت تمام روز کاغذبازی است، نامزد بیقیدش هم بیش از پیش رویای امریکا را برای او بدل به کابوس امریکایی کرده است. او به دنبال انگیزهای برای زندگی است، ولادیمیر میخواهد هوشیار باشد، و این قهوه است که گاهی بیقراریهایش را آرام میکند و چشمهایش را به احساسات واقعیاش باز میکند. قهوه سرمی است از حقیقت و او را از فریب نجات میدهد، این هم معجزهی دیگری از قهوه است البته از نگاه نویسندهای مهاجر.
سه
سگ در حال فرار | نوشتهی دان دلیلو
گلن سلوی سرش را از پنجره بیرون آورد تا شببهخیر بگوید. لایتبرن به یک فنجان قهوه دعوتش کرد، قهوه داشت روی اجاق جنرالالکتریک گوشهی اتاق میجوشید. گلن ساعتش را نگاه کرد و بعد خودش روی مبل خاگگرفته انداخت. لایتبرن سه لیوان بزرگ قهوه ریخت، اما مول آن گوشه چشم از گلن برنمیداشت. میدانست که گلن دیگر با آنها نمیجوشد و خودش را کنار میکشد.
رد قهوه در اینجا زود ظاهر شده است. چیزی که در صحنهی اول داستان سه قهرمان اصلی را کنار هم مینشاند همین قهوه است. گلن سلوی دلال آثار هنری است و در واقع به شکل دیوانهواری دنبال خرید کارهای عجیب و غریب است. لایتبرن هم واسطهی این خریدهاست، اما مول روزنامهنگاری است که برای مجلههای مستهجن گزارش حوادث مینویسد. پانزده سال پیش، استادی در کلاس روانشناسی ۱۰۱ مثال از پدیدهای روانشناسی ارائه کرد و حالا مول میان نوشیدن قهوهی سهنفرهشان یاد آن مثالها افتاده است. زن و مرد موقع نوشیدن قهوه با هم آشنا میشوند و انگار این قهوه است که آنها را به هیجان میآورد، آنها دربارهی هم دچار برداشت اشتباه میشوند و این هیجان را عشق تعبیر میکنند. مول با خودش فکر میکند آیا این چیزی است که در اینجا اتفاق افتاده است؟ کمی بعد مول و گلن سلوی درگیر روابط عاشقانه میشوند. آیا نیروی محرکهی این قضیه انگیختگی ناشی از نوشیدن قهوه است؟ دان دلیلو هم درست مانند هر انسان باهوشی معجزهی قهوه را درک کرده و میداند که گاهی این عشق نیست که فشار تو را حین دیدار پایین میآورد، بلکه کافئین قهوه است.
چهار
کارآگاههای وحشی | نوشتهی روبرتو بولانیو
۱۶ دسامبر؛ واقعاً مریضم، روزاریو وادارام میکند توی رختخواب بمانم، قبل از اینکه از خانه به قصد کار بیرون بزند، رفت و از همسایهی فلاسکی قرض گرفت و نیملیتر قهوه برایم دست کرد و ریخت آن تو. چهار قرص آسپرین هم کنارش، من دستبهکار شدم با همین نیملیتر قهوه دو شعر نوشتم.
قهوه بهمثابه امتحان با کاغذ تورنسل است. اینجا قهوه مرز است، معیار؛ نشانهای از مواظبت، راهی مناسب برای اینکه به کسی که دوستش داری آرامش ببخشی. عاشقی میخواهد هدیهی قهوهاش به معشوق در غیاب او گرم بماند. آیا در فلاسک گرم خواهد ماند؟ آیا سرد میشود؟ قهوه در بیشتر صد صفحهی اول کتاب مطرح میشود: در کافههایی که در آن قهرمانهای آسوپاس داستان وقت میگذرانند، اما بیشتر از همه در خانهی قهرمان داستان اعضای دیوانهی یک خانواده به هم قهوه تعارف میکنند. بهترین صحنهی این داستان جایی است که روزاریو نگران نامزد بیمارش است. حضور قهوه مانند شعرهایی است که ظاهراً نوشته شده اما هرگز دیده نشدهاند. «ما شاعر هستیم، و قهوه مینوشیم!» این جمله از آن حرفهایی است که در نوزدهسالگی میگوییم، تشخیص اینکه بولانو ژست ادبی را میستاید یا آن را دست میاندازد بر عهدهی شخص شماست.
پنج
صبحبهخیر آقا و خانم امریکایی و تمام کشتیهای روی دریا | نوشتهی ریچارد بائوش
پیشخدمت برای گرفتن سفارششان آمد. مردی کچل و چهارشانه با یک شاهین خالکوبیشده روی بازویش با دفترچه و خودکاری پیش رویشان بود. زن گفت: «اوه، اجازه بدهید، فکر کنم. یک بشقاب خوراک لوبیای تند با پیاز و کلوچه، و سیبزمینی و سالاد. و بال مرغ. زیادی تند که نگفتم؟» پیشخدمت با چشمانی خوابآلود به او نگاه کرد و گفت: «سالاد و …؟» «و شیر. و قهوه البته.»
چه صحنهای! یکی از بهترینها، در یکی از بهترین کتابهایی که تابهحال خواندهام. این فهرست سفارش آلیس کین است، و از این ذائقهی غذایی مشخص است که با چهجور آدمی طرف هستیم، نامزد شخصیت دیگر این قصه، یعنی والتر مارشال. اما این ضیافت دونفره با فهرستی به این خوشمزگی به سرانجام نمیرسد، برای اینکه تنها وجه اشتراک آلیس و والتر همان یک فنجان قهوه است. فهرست غذای آلیس نشان میدهد که او چه زن متفاوتی است و نوع قهوههایی که در طول داستان میخورد هم با ذائقهی هر زن دیگری متفاوت است. سلیقه و روحیهی آلیس از کافههایی که برای قرارهایش انتخاب میکند مشهود است، اما مارشال برخلاف این دختر زبیا و جذاب فرقی برایش نمیکند که قهوه را در لیوانهای یکبارمصرف ته حلقش خالی کند یا توی لیوانهای سرامیکی سفید، و این ریچارد بائوش عجب نویسندهای است که شاخصههای اصلی زن داستانش را اینچنین ظریف بهتصویر میکشد.
شش
پسرها و عاشقان | نوشتهی دی اچ لارنس
چی میخوری – قهوه؟
در ۳۶۰ صفحهی این کتاب سیصدوشصتوششصفحهای، به نظر میرسد که پل مورل، قهرمان اصلی یعنی کسی که اینجای قصه حرف میزند، خصوصیتی دارد که به آن میگویند بچهننه. سیصدوشصت صفحه بدون قهوه، اه چه ملالتبار، چقدر باید انتظار کشید تا این پسر یک لیوان قهوه بخواهد. قبل از این صحنه، خانوادهی مورل برای خواننده توصیف شدهاند: پدری خشن و الکلی؛ مادری یکدنده و خرفت؛ ویلیام، برادر بیاهمیتی که با مرگی زودهنگام از دست مادر میگریزد؛ انی و آرتو، بچههایی که بهندرت از آنها یاد میشود؛ و پل، پسری سرشار از زیرکی، انرژی و استعداد، اما محدودشده در چنگال عقدهی ادیپ. این خانواده اینچنین توصیف شدهاند و در صدها صفحه نیز همینطور میماند. اما اگر کتابی مستحق فرصتی دوباره برای خواندن باشد، همین کتاب است. پل هفت سال است که با میریام رابطه دارد، درحالیکه در تمام این مدت از او متفر بوده، این مدت زمانی طولانی برای فکر کردن به ازدواج با کسی است. در اینجا میریام قهوهخور پیشقدم میشود، هدفگذاری میکند، و سرسختانه به سمت این اهداف پیش میرود. او به مسیر خود آگاهی دارد و مقصدی را در ذهنش دنبال میکند، اما با این پل که در ۳۶۰ صفحه یک لیوان بیشتر قهوه نمیخورد چه باید کرد، واقعاً؟
هفت
تعقیب گوسفند وحشی | نوشتهی هاروکی موراکامی
سال پیش دیدمش. زمانی که من بیست سال داشتم و او هفده سال. کافیشاپ کوچکی در نزدیکی دانشگاه بود که با دوستانم آنجا وقت میگذراندیم. چنگی به دل نمیزد اما ویژگیهای ثابتی داشت: موسیقی هاردراک و قهوهی بد.
این پاراگراف زودهنگام باز هم نشانهای است از زبان واضح و سادهی موراکامی، و حتی روایت بیطرفانهی او. بعد از خواندن این بخش کوتاه، هشت سال جلو میرویم، و این تکجملهها که هر کدام بخش زیادی از زندگی قهرمانها را برای خواننده روشن میکنند از شگردهای اصلی این جادوگر ژاپنی هستند. برای اینکه بفهمیم در این هشت سال چه وقایعی رخ داده است، باید به مقایسهی همین جزئیات بپردازیم. موراکامی بیقیدی قهرمانهایش را با همین قهوهی بد نشان میدهد، اینکه این دو هر روز چطور راهی کافهای میشوند که قهوههایش بهقول موراکامی مزهی سگ میدهد. کافیشاپ چنگی به دل نمیزند، اما دختر و پسر هر روز همانجا قرار میگذارند، دختر عاشق قرض گرفتن کتاب از این و آن است و پسر هم تمام شیطنتش در بلند کردن فنجانهای این قهوههای بدمزه است. آنها هر روز در همین کافه با هم قرار میگذارند و سیگار دود میکنند.
قسمت بعدی هشت سال جلوتر است. قهرمان داستان دیگر میلی به نوشیدن قهوههای سگمزه ندارد. موسیقی هاردراکی که از رادیو پخش میشود فرقی نکرده اما ذوق و سلیقهی مرد داستان ما بهطرز دلپذیری تغییر کرده است؛ طوریکه چیزی بهتر از «قهوهی بد» هشت سال پیش را میپسندد. آیا عادات قهوه نوشیدن افراد معیاری است برای اندازهگیری کیفیت زندگیشان؟ البته که چنین است. معیاری است برای وضعیت احساسیشان؟ معیاری است برای سطح کمال آنها، یا سطح زندگی آنها؟ برای این خواننده و احتمالاً برای موراکامی هم بله.
هشت
تسلیدهندگان | نوشتهی مورییل اسپارک
مرد گفت: «دربارهی صداها به من بگو. من خودم چیزی نشنیدم. از کدام طرف میآمدند؟»
زن پاسخ داد: «از آنجا، کنار شومینه.»
«قهوه میخوری؟ فکر میکنم چای هم باشد.»
«اوه، قهوه. کمی قهوه لطفاً. البته فکر نمیکنم خوابم ببرد.»
آیا این صحنه نشانی از بهشدت انگلیسی بودن بارون نیست که به کارولین چای تعارف میکند، کسی که تازه از صومعه گریخته؛ از صومعه که نه، خانهی همسرش. او از شوهرش جدا شده و حالا دچار وهم است (صدای تقتق کلیدهای ماشینتحریر را میشنود و صدایی که فکرهای خودش را روایت میکند). «بارون»، این انگلیسی بدسلیقه، فکر میکند چای تسکین زن است، برای اینکه شخصیتش برپایهی تعقل شکل گرفته و برای همین هم کارولین را «عزیز من» خطاب میکند و نه چیز دیگر. اما کمی بعد معلوم میشود که این آرامشبخشی تنها از قهوه برمیآید و نه چیز دیگر. تنها قهوه است که نوشداروی دیوانگی است. چه چیز دیگری میتواند در این موقعیت ذهن زن را پاک کند؟ آنها ابتدا لیکور خلال نارنج نوشیدهاند – که کمکی نکرد. قهوه برای سامان بخشیدن به این اوضاع، که هر دو سخت گرفتار درونیات خودشانند، بدجور کارساز میشود.
نه
آرایشگر غمگین (داستان کوتاه) | نوشتهی جورج سندرز
صبحهایی که مرد آرایشگر طراح مد را درون مغازه تنها میگذاشت و بیرون کشتی مینشست و قهوه مینوشید، چشمچرانی هم میکرد.
این نقلقول اولین خط از قصه است. آن را دوست دارم چون معمولی بودن نوشیدن قهوه در صبح درست به اندازهی کارهای دیگرش اهمیت دارد، قهوه و نگاه کردن به دیگران بخش ثابت زندگی او هستند. زندگی پر از کسالت مرد غمگین هر روز همین شکلی است، او کاری ندارد، دلخوشیای هم برایش نمانده، اما طبق عادتی قدیمی هر روز صبحش را با همینها شروع میکند.
ده
آه ای شهر رویاهای ناکام (داستان کوتاه) | نوشتهی جان چیور
آن بعدازظهر مالویها راهشان را به سمت اتومات پیدا کردند. آنها با خوشحالی در مقابل ظرفهای لولهای و جادویی قهوه و درهای شیشهای، که باز شده بودند، فریاد میزدند.
مالویها «راهشان را به سمت مقصدشان پیدا کردند» همینطور خوشخوشک و بیهدف قدمزنان، رویاگونه. بهحتم آنجا شهر رویاها نیست، بلکه شهری است از رویاهای شکسته. مالویها بیگناهند و محکوم به فنا. آنها مانند گروهی شنلقرمزی هستند که به سمت جنگل میروند. اگر هر قسمتی از بدنهی داستان چیور را جدا کنید، شاهد چنین موضوعی خواهید بود. آیا تنها این دو جمله بهمثابه دنیایی کوچک برای آغاز داستان چیور کافی هستند؟ خانوادهای امریکایی برخوردار از لذت بیگناهی، در میان وسوسههای دنیای امروزی؟ نه، این دو جمله کافی نیستند. اما من فکر میکنم شگفتآور است که کسانی هستند که در افسانههای امریکایی فریادهایی از شادی سرمیدهند. چقدر پیش میآید که ما با رویاهای شکستهمان شروع میکنیم؟ به شما میگویم، به نظر من خیلی کم. با آنها رسیدن به فریاد رستگاری مانند خاتمهی معروف چیور در «تصویری از دنیا» سخت خواهد بود: «شجاعت! عشق! تقوا! غمخواری! شکوه و جلال! مهربانی! خرد! زیبایی!» و هر داستانی که چنین جملهای داشته باشد، «لولههای جادویی قهوه» برای من یعنی لحظهی ناب لذت از یک داستان.
نیز بخوانید ~ قهوه؛ داستان کوتاهی از ریچارد براتیگان
چه خوب بود