اندر مصائب ترک قهوه
آرمین ابراهیمی
اولینبار که چای را کنار گذاشتم خیال میکردم تنها عادت غذایی که حذفکردناش میتواند اینقدر سخت باشد نخوردن این ماده جادویی خوشعطر و رنگ است که یکجرعهاش خستگی از جان آدم بهدر میکند (یا دستکم خیال میکنم بهدر کرده) و نبودش مایه تلخکامیست (نه به لحاظ رابطه عاطفی با چای، بلکه بهخاطر شکلاتهای کنارش). بعدتر که معتاد قهوه شدم (به شدیدترین وجه ممکن، چنان که جنونی فراتر از آن در حیطه خوردنیها برایم متصور نیست) و به دلایل مختلف ناچار شدم آن را هم کنار بگذارم فهمیدم دردی که آدم از نخوردن چای تحمل میکند پیش سردرد بیقهوهگی شوخی است. الان دیگر میتوانم مثل کهنهکارهای همهفنحریف، مثل رت باتلرِ «بر باد رفته»، هروقت خواستم چای را بیآنکه خم به ابرو بیاورم ترک کنم.
از آنجا که در هیچ عادت خوراکی نمیتوانم میانهروی کنم همیشه کارم به جایی میکشد که ناچارم یکدفعه (و نه کمکم) آن عادت را بگذارم کنار. سیبزمینیسرخکرده برایم منطقه ممنوع شده، چون آنقدر خوردهام که پزشک کلا قدغناش کرده. چنان در زمینه بستنی زیادهروی کردهام که کار به اخطارهای تهدیدبارِ عددهای توی آزمایش رسیده. بنابراین نه چیزهای چرب و نه چیزهای شیرین، و حالا بعد از چندین و چند بار ترک و اعتیاد دوباره و ترک دوباره، نه قهوه.
مشکلام با قهوه اینجاست که بهحدی معرکه و فوقالعاده و جایگزینناپذیر است و بهطرزی مسخگونه دربرابرش هیچ ارادهای ندارم که نمیتوانم قانون ساده دو فنجان در روز (یا سه فنجان در روز) را رعایت کنم و بلاخره پیش میآید که در یکی از روزها چهار فنجان یا بیشتر بنوشم. این بد نیست، حتا خیلی هم خوب است، مشکل از جایی شروع میشود که بهخاطر کار و دانشگاه و برنامههای خارج از خانه که آدم را از وسایل مورد نیاز دمکردناش دور میکنند نمیتوانم هر روز سر وقت به این نیاز آتشین و وحشیانه درونی که از شش سال پیش به اینسمت ذرهای ملایم نشده جواب بدهم؛ به محض گذشتن از زمان مقرر که بدنْ برخلاف همه کارهای خودم با نظم ثبتاش کرده فورا سردردی سراغم میآید که از شدتاش میخواهم زمین را گاز بزنم. نمیدانم این معمول است یا فقط مخصوص بعضیهاست (کسانی را میشناسم که هر وقت بخواهند قهوه میخورند و اگر هم نخورند ککشان نمیگزد)، هر چی که هست هرقدر هم برای رفعاش برنامه بریزم، مثلا بعد از آخرین ترک که وقت شروع دوباره است قهوهام را دوازده شب بهبعد بخورم که بدانم اکثرا در آن ساعت خانهام تا مراسم حیاتی را بهجا بیاورم، وسط یکی از روزها وسوسه وادارم میکند قانونام را بشکنم و سری به ظرف قهوه یا قوطی بستههای میکس بزنم و بویی بکشم و مستی کنم و دیگر تمام؛ آن روز دو فنجان میخورم، روز بعد دیرتر خانه میرسم و برای رفع سردرد سه فنجان میخورم (زمان میبرد تا قهوه اثر جادوییاش را بگذارد و برنامه درحال اجرای سردرد متوقف شود)، روز بعد از آن بیرون کاری ندارم و یک فنجان هم ظهر میخورم و آنگاه اوضاع وخیم میشود (برخی از دوستانام خاطراتی از این مرحله دارند) و این ماجرا آنقدر ادامه پیدا میکند تا مصمم شوم ترکاش کنم.
دیدن عکس فنجانهای داغ قهوهایرنگ و معاشرت با دوستان قهوهخور و تماشای فیلمهایی پر از ملت قهوهبهدست بهکنار، صدمات جسمی ترک قهوه واقعا هیچ شباهتی به ملایمت صدمات ترک چای ندارد.
سلام
داداش من همه اینجورن
من از قهوه کیلو هف تومن شروع کردم تا الان که قهوه کیلو ۲۴۰ تومن هم میخرم (مثل چلینی و ایلی و استارباکس).
ولی روزی که قهوه بهم نرسه یه نیم روز سرم درد میگیره ولی بعدش تا مدت ها هم میتونم قهوه نخورم. ولی بحث سردرد نیست… بحث عشق به این نوشیدنیه…. من عاشق قهوه هستم… روزایی داشتم قهوه خوبم تموم شده بود و رفتم یه مقدار پودر سیاه ربوستای قدیمی که گوشه کمد از قبلا مونده بود درست کردم خوردم و باهاش حال کردم…