کافهها آرمانشهر شاعرانند
وبلاگ خواب بزرگ ~ سروش روحبخش
ژان پل سارتر جایی گفته بود: «کافهها آرمانشهر شاعرانند، جایی که میتوان در آن ساعتها حرف زد و حرف زد و حرف زد…»
×××
پاریس قبل جنگ؛ رویاییترین مکان و زمانی که روشنفکران کافهنشین به خاطر دارند. کافههای کثیف با نیمکتهای چوبی و جاسیگاریهای پر ته سیگارشان محل ساعات گپ زدن چه کسانی که نبودهاند؛ جیمز جویس، ارنست همینگوی، ازرا پاوند، اسکات فیتزجرالد، پابلو پیکاسو و حتی مارسل پروست منزوی و مریضاحوال. چه افسونی این جمع را به آنجا کشانده بود؟ آیا حق با سارتر است و این حلقه نوابغ میرفتند تا ساعتها به وراجی بگذرانند؟
×××
کافه پناهگاه چنین کسانیست: شاهزادههایی – معمولا فقیر – که در جامعه کوچک کافه به دور از تشریفات دست و پاگیر کنار هم سر میکنند و برای مهربانی و بذل و بخشش لازم نیست چندان ثروتمند باشند. حساب کردن قهوه هممیزی نهایت لطفی که یک کافهنشین میتواند در حق کسی انجام دهد و اغلب کافهنشینان از پس چنین خاصهخرجی برمیآیند.
اگر به کتاب همینگوی – که گزارش مستندیست دستکم درباره حال و هوای کافههای آن دوره – مراجعه کنیم؛ در واقع نیمنگاهی هم انداختهایم به منوی غذای کافههای پاریسی. سوسیسهای چرب پیچیده لای کاغذ کاهی، سیبزمینیهای سرخ کرده با ادویه تند و قهوههای سنگین و غلیظ شیرین.
نیز ببینید ~ کافه و انتشار اندیشه
غذاهایی سریع، چرب و مملو از نشاسته و قند که بیدردسر شکم خیره را، سیر و آسوده میکند. رفع سریع و بیآیین حاجات تحمیلی بدن٬ خواسته آن حلقه نوابغیست که در پی جرقههای خلق و سودا به کافه آمدهاند. مقایسه سردستی این بیاهمیتانگاری عمل «خوردن» در کافهها، با آداب و تجمل همین عملیات در یک رستوران، نشان میدهد اگر کافه را فقط جایی برای نوشیدن و خوردن بدانیم تا چه حد به خطا رفتهایم. هم کافهچی و هم مشتری میدانند سفارش دادن خوردنی در کافه فرع ماجرا و تنها مشروعکننده ساعات اشغال میز توسط مشتریست.
نیز ببینید ~ آدمها میآیند کافه تا بغض کنند.
×××
تا آنجا که میدانیم هیچ اثر بزرگ تاریخ ادبیات در کافه خلق نشده است؛ [؟] حتی « پاریس: جشن بیکران» که در ستایش کافههاست، سالها بعد، نه در پاریس، که در آمریکا نوشته شده. بر اساس قوانین نانوشته نویسندهها برای نوشتن خلوت میخواهند. خلوت کاملی که در جهان کافه مهیا نیست. کافه برای اغلبشان یک مقدمه است. گپ زدن، دستگرمی نویسندههاست. برای یک نویسنده، رستاخیز و احیاء کلمات، موقعیتها و خاطرات همان چیزیست که در کافه رخ میدهد. کافه در بسیاری مواقع میتواند «پاتوق» یا حتی یک «کلوپ» باشد. هم محل خوشنشینی عدهایست که دوستانشان همیشه میدانند باید سر چه میزی و در چه ساعتی سراغشان گرفت؛ و هم به شکل غیررسمی، برای جمع همفکران یا همکاران نقش کلوپ را بازی میکند. و پذیرفتن یک تازهوارد در این کلوپ به معنی تایید و حمایت از تواناییها و دغدغههای اوست. سر همین سوداست که در کافههای پاریسی آن سالها رد بسیاری از نویسندگان و هنرمندان غیرفرانسوی را میتوان گرفت.
×××
ترکیبی از کلبیمسلکی و برجعاجنشینی خمیرمایه اهل کافه را میسازد. در جامعه مینیمالیستی کافه که همه زلمزیمبوهای زندگی – آداب و اهمیت خوردن، مفهوم پول و طبقه اجتماعی و قواعد معمول مراوده – محو و ناپیدا میشود، کافهنشینان برای بیرمق کردن ابتذال حقیقی و ملال کُشنده زندگی در یوتوپیایشان مینشینند و حرف میزنند و حرف میزنند و حرف میزنند.
مطلب درخور توجهی بود و همه جوره به دل نشست !
نوشته ی پر معنایی است،ممنون
شاید اگر پاریس نبود هنر و ادبیات و خیلی از شاخه های دیگر علوم الان به این حد پیشرفت نکرده بودند…
این کافه ها هنوز هم در پاریس وجود دارند و میتوان گفت قسمتی از فرهنگ پاریس شده اند…