قهوه‌نوشت

معاشقه با کافئین

این بدن آدمیزاد… آی آی… این بدن آدمیزاد را هرچه بجوری، باز هم یک چیزهایی درش پیدا می‌کنی که هیجان‌زده‌ات کند. مثلا همین که هیچ‌وقت معجزه‌ی کافئین برایش عادی نمی‌شود. نصف شب که با چشم‌های براق نشسته بودم روی تخت و فکر می‌کردم به خوابی که قهوه‌ی هفتِ شب به بعد از سرم می‌دزدد، به این نتیجه رسیدم. دم صبح شده بود که مطمئن شدم رابطه‌ی قهوه و کافئین با بدن آدمیزاد یک‌جور قشنگی عاشقانه است که تکرار درش معنا ندارد. آدم‌ها هرچیزی را که دائم بخورند، بعد از مدتی به آن عادت می‌کنند. اثرش توی بدن‌شان دیگر دیده نمی‌شود. مثلا همین قرص‌ها. مثلا همین نوشیدنی‌ها. مثلا همین انرژی‌زاها و آرام‌بخش‌ها. هی باید دوز جدید برای‌شان تعریف کرد. دیروز هفتِ بعد از ظهر به قهوه‌ی دم کشیده‌ی جلوی رویم که نگاه می‌کردم می‌دانستم شب برایم داستان درست می‌کند و بعد فکر کردم هرچه‌قدر هم که قهوه‌خور باشی، انگار این بدن به کافئین که می‌رسد عادت و تکرار را می‌ریزد دور. پا می‌کوبد و هلهله می‌کند و خواب را حرام می‌کند که بزم شبانه بگیرد. این‌طور که بهش نگاه می‌کنم، کمتر با بی‌خوابی شب‌اش درگیر می‌شوم. می‌نشینم معاشقه‌ی کافئین و بدن‌ام را تماشا می‌کنم تا وقت خواب برسد. حتا اگر خورشید نورش را توی آسمان انداخته باشد و وقت دیگر وقتِ خواب نباشد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا