قهوه و سیگار
از صفحه شخصی
سیامک کمان ابرو
وسط یه جمعه کسل کننده، پشت بار، توی کافه نشسته بودم. قهوه فرانسه تلخ و داغ و سیگاری کنارش روی بار، کنار هم، منتظر مانده بودند که من در موردشان تصمیم بگیرم. کمی نگاهشان کردم. قهوه فرانسه خیلی خونسرد سر جای خودش مانده بود و خیلی آرام بخار میکرد. اما سیگار روی بار ترسیده بود، طوری که سر جایش خشکش زده بود و با نگاهش از فندکم خواهش میکرد که برای چند دقیقه هم که شده، برخلاف همیشه، بهراحتی روشن نشود. کمی بهش حق میدهم چون احتمالا از آن که کسی زیرش آتش روشن کند و بعد هم هی پک بزند تا آتش، بیشتر بگیرد، احساس خوبی ندارد.
قهوه فرانسه خونسرد مانده بود. شاید پیش خودش فکر میکرد چون مزهاش خیلی تلخ است، نمیخورمش. به همین خاطر با غرور به بخار کردنش ادامه میداد. البته این نترسیدن قهوه فرانسه روی بار، دلیل دیگری هم میتوانست داشته باشد. قهوه فرانسه تا حالا خورده شدن هیچ قهوه دیگری را ندیده بود، چون قهوههای فرانسه وقتی به صورت آسیابشده هستند، شعور کافی برای درک موضوع خورده شدن را ندارند و وقتی هم توی دستگاه اسپرسو ریخته میشوند و دم میکشند، تک و تنها میروند در یک فنجان و فکر میکنند که خودشان تنها قهوه فرانسه عالم هستی هستند و مغرور و خونسرد شروع میکنند به بخار کردن و به سیگارهایی که از کشیده شدن میترسند، فخر میفروشند. اما سیگارهای بیچاره از وقتی که یادشان میآید در یک قوطی تاریک، کنار نوزده تا از دوستانشان زندانی میشوند. زندانبان بیرحم آنقدر برایشان فضای کمی در نظر گرفته که مجبورند شب و روز کنار هم بایستند و ذرهای جای تکان خوردن هم ندارند. زندانبان روی هیچکدام از در و دیوارهای زندان یک پنجره هم نگذاشته و سیگارهای توی زندان اصلا نمی توانند همدیگر را ببینند و فقط بهوسیله صدا، همدیگر را میشناسند. تا آن که یک روز در زندان باز میشود و دستی میآید و یکی از سیگارها را از جعبه بیرون میکشد. نوزده سیگاری که در جعبه ماندهاند، اول از این که جایشان کمی باز شده خوشحال میشوند ولی بعد که میبینند سیگار بیرون رفته، آتش گرفته، حسابی حالشان گرفته میشود. سیگار روی بار جلوی من که به فندک التماس میکرد، آخرین نخ از یک پاکت بود و تا آن موقع سوختن نوزده تا از دوستانش را دیده بود. حتا اگر شجاعترین سیگار دنیا هم باشی، در این شرایط حتما میترسی.
راستش را بخواهی دلم برای سیگار سوخت و تصمیم گرفتم دیرتر روشنش کنم. فنجان قهوه فرانسه را گرفتم توی دستم و به دهانم نزدیکش کردم. در آخرین لحظه قبل از آن که شروع کنم به خوردنش، دیدم که دیگر بخار نمیکند.
این هم خوی سیگار است می سوزد و آرام می کند درست است عمرش کم است اما مزه اش تلخ نیست!
آفرین.
تخیل زیبا و فضا سازی مطلوب. شخصیت های مجازیش به راحتی و البته در اوج سادگی جون می گیرن. به نظرم شاید اگر بین دوتا شخصیت داستان یه ارتباطی حتی شده غیر مستقیم برقرار می شد جالب ترم می شد.