قهوه٬ فوتبال و دوستانی ارمنی
آیکافی – یک روز سخت و سنگین بارانی که تگرگ و ترافیکاش حتا امان یک استراحت نیمبند را هم به خیلیها نداد. چهطور باید تمام میشد؟ تن خستهی ترافیکزدهام را رساندم روی صندلی کافه. یکی از بهترین حالها برای اینکه خودت را بسپاری به یک فنجان قهوه. بگذاری راه بگیرد توی تنات و خستگی را از سر و مغز و دست و پاهایت بکشد بیرون. گیرم حالا خواب را هم لای همهی اینها از بساط چشمها بدزدد. نوش جاناش.
تنها نشسته بودم روی صندلی و نگاه تلویزیون کافه میکردم که بازی ایران و ازبکستان را پخش میکرد. چند نفری با هم وارد کافه شدند. جا نبود. نگاهشان کردم. ایستاده خیرهی تلویزیون شده بودند و با دقت بازی را دنبال میکردند. قهوهچی را صدا کردم و گفتم اگر برای تماشای بازی آمدهاند، سر میز من میتوانند بنشینند. سلام ارمنی کردند. سلام فارسی جواب دادم. نشستند. با لبخند. قهوههایشان را سفارش دادند. بعد از گل اول سر صحبتمان باز شد. تحلیل فوتبال و بالا و پایین کردن امتیازهای تیمهای گروه و بعد سر تاسف آرام که کاش بیدردسر برویم بالا. قهوههایشان را آرام آرام میخوردند. خستگی توی صورت همه بود. سر فنجانهای قهوه هم شلوغ. ترک میرفت، اسپرسو میآمد. امریکانو میرفت فرانسه میآمد. همهشان درگیر بیرون کشیدن یک عالمه خستگی و شارژ کردن کمی امیدواری. آفساید. گل مردود. دعوا. سرهای تاسف. جرعههای قهوه. تقلای فنجانها. کافئینهای هراسان. زحمت تمام آن فنجانها و ماگهای قهوه را یک فوتبال ناامیدکننده داشت هدر میداد. نگاه ماگ نیمخوردهی قهوهام کردم. نگاه داور که میخواست سوت بزند و نگاه همنشینهای غریبهام که دروازهی خالی را نگاه میکردند و … فنجان قهوه ترکی که ناامید فرود آمد توی نعلبکی. سوت را زدند. کافه در سکوت فرو رفته بود. ماگ قهوهام را بلند کردم و زدم به فنجان قهوهی نفر رو به رو. گفتم امتیازها را بالا و پایین کنیم، حدس بزنیم، شاید شد. میز از سکوت در آمد. بحث و تحلیل شروع شد. صدای کافه دوباره رفت بالا. به فنجان قهوه ترک چشمک زدم. قهوه آدمها را به هم نزدیک میکند.
چه خوب بود :)