قهوه‌نوشت

قهوه در جمهوریت

آیکافی – در خیابان جمهوری قدم می‌زدم. فکر می‌کردم به این‌که ماندن خوب است. درد هم که داشته باشد، مثل درد لثه می‌ماند. دوستش داری و فشارش می‌دهی. به مردم فکر می‌کردم. به تنه زدن‌شان. به نگاه کردن‌های‌شان. به صدای دلار فروش‌ها و ورق‌فروش‌ها. به خنزرپنزر فروشی‌هایی نگاه می‌کردم که ویترین‌شان پر از خاک بود و تهران انگار چند سالی آن‌جا پیرتر به چشم می‌آمد. به اسباب‌بازی‌های بنجل کنار خیابان نگاه می‌کردم که چراغ‌های برق‌برقی و صداهای گوش‌خراش‌شان هنوز هم زانوی بچه‌ها را سست می‌کند و قدم‌های مادر و پدرها را تندتر. به رستورانی نگاه می‌کنم که هم قیمه و قورمه‌سبزی به مشتری می‌دهد هم پیتزا و ژامبون تنوری. به ورودی هتل نادری نگاه می‌کنم که دست نمی‌خورد. و بعد خیابان جمهوری را یکهو بوی قهوه بر می‌دارد. بوی قهوه‌ی تازه آسیاب‌شده. قهوه‌فروشی قدیمی و کوچک کنار هتل نادری که لای بوی پیراشکی خسروی خودش را جا کرده و چهره‌ی جمهوری را یک‌جور دلربایی عوض کرده. به ماندن فکر می‌کنم. می‌پیچم توی مغازه. سرم را می‌کنم توی ظرف‌های بزرگ قهوه‌ترک و قهوه فرانسه‌ی آسیاب شده. بو می‌کشم. بوی قهوه‌ی چهارراه استانبول. بوی خیابان جمهوری دم کافه نادری. بوی یک نوستالژی نخ‌نما شده. قهوه می‌خرم. بوی قهوه را می‌کشانم توی کیفم. همراه خودم. راه می‌روم در خیابان جمهوری. بوی قهوه را از چهارراه استانبول کشان‌کشان دور می‌کنم. جمهوری را بوی قهوه برمی‌دارد. به ماندن فکر می‌کنم. به خیابان جمهوری و چهارراهی که بوی قهوه‌اش زانوی آدم را سست می‌کند. میان تنه زدن‌های مردم و صدای دلار فروش‌ها و جیغ اسباب‌بازی‌های بنجل کنار خیابان.

قهوه‌فروشی‌های خیابان جمهوری

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. چه خوب گفتی .چه خوب نوشتی اینو . چه میشینه به دل. چه می کشه دل آدمو با خودش همونجوری که تو کشوندی بوی قهوه رو با خودت تو خیابون جمهوری …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا