خاموشی کافهها .. زوال خاطرهی جمعی کافهنشینها
آیکافی – این چند ساله که بهواسطهی پیگیری امورات آیکافی بیش از پیش گذرم به کافهها میافته، همیشه فکر کردهام بعد از تعطیلی یک کافه دقیقا چی میشه؟ میزها و صندلیها که احتمالا جمع میشن و ماشینها و ظرف و ظروف هم لابد یکجا فروخته یا واگذار میشن. اما چه بلایی سر “حرفهای معلق در هوای کافه” میاد؟ لحظههایی که فریز شدهن در طول و عرض ِ زمان و جغرافیای کافه؛ چشمهایی که خیس شدهن، دستهایی که لمس شدهن، نگاههایی که روی هم گیر کردهن و زانوهایی که شل شده و کفِ دستهایی که عرق کردهن، خندههایی که با دود سیگار قاطی شدهن و چسبیدهن روی دیوارهایی با عکسهای تکراری کافههای وسطشهر … بوی قهوه و عطر و عرق ِ تن و چیپسوپنیر … تکلیف اینها چی میشه؟ این تصاویر و لحظههای تکرارنشدنی کجای خاطرهی شلوغپلوغ ِ کافهنشینها میشینن؟ جنس این ارتباط یگانهای که بین “اتمسفر کافه” و “کافهنشین”ها و جغرافیای منحصربهفرد کافه با در و تخته و چیدمانش شکل میگیره دقیقا از چیه؟ چرا آقنوری که کافه ماگ رو از جردن مجبور شد بیاره گاندی، ماگ شد یه ماگ دیگه؟ چرا “ماننا“یی که بهجای ژاندارک باز شد، اینقدر غریبه شده بود؟ دونهبهدونهی کلماتی که از دهن تکتک کافهنشینهای شوکا از همون روز اول تولد کافه تا همین امروز همین لحظه خارج شده، لابهلای اون میز و صندلیهای قرمز و در و دیوار کافه معلقه. جایی نرفتهن. انرژی صوتی این حرفها و موسیقیهایی که از روز اول پخش شده، تبدیل شده به یه عنصر ناشناخته و همونطور مونده اونجا. شخصیت و شیمی ِ کافه رو برآیند تمام حرفهای “ماسیده به در و دیوار”* کافهنشینهاشه که تعریف میکنه. اینه که یه کافه رو غیرقابلانتقال و غیرقابلکپی میکنه. ژاندارک و کافهدارهای دوستداشتنیش با اون داستان دراماتیکشون رفتهن یه جایی تو خاطرهی کافهنشینی مشتریهاشون. کافه مهتاب موزه امام علی که زمستونها برات پتو میآورد و تو منوش اشگنه و نرگسی داشت، حالا شده کافه ویونا. کافه پراگ که مرثیهی تعطیلشدنش گزارش شد و رسید به خبرگزاریهای خارجی. اون فسقلی کافهی گیلگمش سر نبش کوچه دوم حسینی که سرجمع دو تا دونه میز توش داشت و حالا دیگه جمع شده … اینه که پایین اومدن کرکرهی یه کافه و تعطیلی دائمیش، برای من چیزی بیش از “کافه [فلان] تعطیل شد” است؛ نسیان ترسناکه و کافه که تعطیل میشه، من نگران فراموششدن خاطرهی جمعی ِ کافهنشینی آدمهای اون کافهام، بیآنکه لزوما احساس تعلقی به اونجا داشته باشم یا حتا دستکم یکبار رفته باشم.
ایدهی پروژهی “یک دقیقه در کافههای شهر” هم از دل ِ همین دغدغه دراومد. خواستم یک تصویر صوتی ِ فوری و تصادفی بهدست داده باشم از کافه در نموداری که یک بعدش زمان است و بعد دیگهش جغرافی کافه. این ترکیب یگانه است: جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲ | ساعت ۸ شب | کافه مهتاب | خیابان اسفندیار | موسیقی: آزادی (علی جعفریپویان) | یک ترکیب تکرارنشدنی و منحصربهفرد با صدای باریستایی در پسزمینه که داره در مورد کیک اسفنجی توضیح میده. کسایی که از نزدیک با من آشنان، عطش من به “ثبت” و “داده” رو میشناسن؛ “پایانهراسی” هم که به این دو اضافه بشه، نتیجهش میشه همین پروژهی صدای کافههای شهر: تسخیر امبیانس یک کافه بهعنوان نمایندهای یکدقیقهای از تمام حرفها و موسیقیهای انباشتشده و معلق در یک نقطهی زمانی-مکانی بهنام کافه.
صدای کافههای تهران را اینجا گوش کنید:
* از سینا شیخی
خیلی خوب بود حال و هوای نوشته