چند پارهفکر دربارهی کافههای تهران: آیا کافهها همچنان کافه هستند؟
این یادداشت به قلم کامیار صلواتی در تاریخ ۲۶ دیماه ۱۳۹۶ در وبسایت رویدادهای معماری به چاپ رسیده و در آیکافی بازنشر میشود. آیکافی مسئولیتی در قبال مطالب بازنشرشده و ترجمهشده از نویسندهها و رسانههای دیگر ندارد و محتوای آنها لزوما منعکسکنندهی دیدگاه آیکافی نیست.
ولتر هر روز به کافه پروکوپ (Café Procope) پاریس میرفت تا روزی چهل فنجان قهوه بنوشد. نه تنها او، که دیدرو و دالامبر و روسو، این فیلوزوفهای عصر روشنگری، به این کافه سرمیزدند. کافه پروکوپ ملغمهای جذاب از اقشار مختلف پاریسی بود؛ نمادی از دموکراسی نوید دادهشدهی انقلابی که صدسال بعد از آن قرار بود فرانسه را تکان دهد. سنت کافهنشینی اندکاندک تمام پاریس، و بعدها جهان را در بر گرفت و به خاورمیانه و ایران استبدادزدهی رضاشاهی نیز رسید. کافهها انگار مفری بودند برای گریز از مناسبات رایج، پناهگاهی در برابر هجوم بیامان نظم قلدر حاکم؛ فضایی برای نشستن، گفتن و شنفتن از ادبیات و سینما و شعر و موسیقی؛ و طرحریزی برای اثرگذاری اجتماعی و سیاسی. اگر این کافهها چنان بودند، کافههای امروز تهران چه روزگاری را از سر میگذرانند؟
تقی آزاد ارمکی با وامگیری از مفهوم هابرماسی «حوزهی عمومی» پاتوقها را فضایی میداند برای گردهمآیی ناباوران به هنجارها و سنتهای موجود. هم از این بابت است که کافه نادری، بهعنوان پاتوقی مدرن، محمل حضور موثر روشنفکران ترقیخواه شده بود و قرائتخانهها و انجمنهای مشروطه محفل ضداستبدادیون. کافهها را هم اگر نوعی پاتوق در نظر بگیریم، قاعدتاً باید با تعریف آزاد ارمکی نوعی فضا برای شکلگیری نطفهی ایدههای آلترناتیو و همآمیزی افرادی باشد که به جامعه و هنجارهایش چندان اعتقادی ندارند و در تلاش برای تغییر آن هستند. همو پاتوقها را بیش از هرچیز محمل نقد میداند؛ نقدهایی که معمولاً از نقدهای فرهنگی و ادبی میآغازند و بههمین دلیل اگرچه چندان حساسیتی را برنمیانگیزانند، تنها به نقد ادبی وابسته نمیمانند.
لازمهی بروز نقد و رهایی از قیدوبندهای موجود ایجاد گفتوگویی آزادانه است. گفتوگوی آزادانه درنمیگیرد و حوزهی عمومی شکل نمیگیرد مگر آنکه تمایزات طبقاتی و سنی و جنسیتی کمرنگ شوند. در پاتوقهایی از این جنس، آنچه پیونددهنده است همان نفس نقد و همفکری یا دستکم نزدیکی فکری است. دوری هنجارهای پاتوقنشینان منقد با هنجارهای اجتماعی یا «رسمی»، قاعدتاً باید آنها را به «اقلیت» بودن سوق دهد. بههمین خاطر، پاتوقها، اگرچه فضاهایی آزادانهاند، از لحاظ جهتگیری فکری با اقلیتها پیوند خوردهاند: اگر باورمندان به آن آرمانها و ایدهها و نظرات نمایندهی اکثریت جامعه باشند، ولو ناهمسو با ارزشهای قدرت حاکم، نیازی به پاتوق ندارند؛ هرجایی عرصهی خودنمایی آنهاست.
در این میان، این اقلیت بودن، این ناهمسو با ارزشها و هنجارهای رسمی بودن، فضای گردهمآیی پاتوقنشینان را هم تحتتأثیر قرار میدهد: علاقهمندان به سبکی خاص و پیشرو از موسیقی، فضای گردهمآیی خود را فراهم میکنند. فضای گردهمآییشان را، مثلاً کافهشان، با نشانههای آن سبک خاص میآرایند. پوستر هنرمندان آن سبک را بر دیوارها میآمیزند و جهانبینی آن سبک را در کافه جاری میکنند. بنابراین، این فضای عجیب و غریب و متمایز با بیرون بهواسطهی این تفاوت در ارزشها شکلی خاص به خود میگیرد.
حال وضعیت معکوس حالت بالا را تصور کنید. کافهای را در ذهن مجسم کنید که از نشانهها و نمادهای «هنر خیابانی» بهره میگیرد: مشتریانش روی بشکه مینشینند و روی دیوارش گرافیتیای «اعتراضی» و تمیز نقش بسته است؛ امّا این تعین زیبای صوری نتیجهی گرایش مشتریانش و پاتوقنشینانش به هنر اعتراضی یا دوری از هنجارهای بورژوازی نیست؛ بلکه تنها وسیلهایست برای تمایزبخشی به فضا در «دیزاین». مشتریانش برای سلفی گرفتن و «لتهآرت» به کافه میآیند و هیچ پیوند فکریای میان آنان برقرار نیست: این وضعیت موجود غالب کافههای تهران است؛ همینقدر تصنعی، همینقدر وارونه.
این کافهها بهجای آنکه بهراستی پاتوق، با معنای ذکرشده، یا محمل نقد یا شکلگیری ایدههای نو یا آلترناتیو باشند، پوستهای از آنان هستند. کافهای بسیار بزرگ دور میدان انقلاب وجود دارد که نام خود را کافهکتاب گذاشته است. در این کافه نهتنها خبری از آن خویشاوندی گفتمانی نیست، بلکه تنها نشانهی «کتاب» در آن قفسهای است با حدود سی جلد کتاب؛ کتابهایی که اکثرشان از قماش «رکوردهای گینس»، «دیکشنری حیئم» و «راهنمای تنیس» هستند. چه شرافتمندانه میبود اگر این کافه تنها خود را کافیشاپ یا رستورانی با غذاهای خوشمزه معرفی میکرد نه «کافهکتابـ»ی که قرار است محفلی کمابیش اندیشهورزانه باشد.
[quote float=”left”]کافهنشینی فعالیتی پرهزینه است و این خود موجب فیلتر شدن بخشی جدی از مشتریان کافهها میشود[/quote]وضعیت دیگری خاصّ کافههای تهران و ایران نیز قابل تشخیص است: کافه معمولاً فضایی لوکس و گران محسوب میشود، احتمالاً به این دلیل که از غرب وارد شده و نشانهای از زندگی آزانگیز غربیان است؛ همانطور که فستفودها هنوز بهعنوان رستورانهای سریع و ارزان در ایران شناختهنشدهاند و در ذهنیت بسیاری از ایرانیان نمایندهی فضایی لوکستر و غریبتر از چلوکبابیها و فلافلفروشیها هستند. این خود شاید یکی از دلایل پانگرفتن آن فضاهای آلترناتیو در کافهها باشد. در فضایی که «لوکس و گران» است، یکی از شروط قوامبخش شکلگیری حوزهی عمومی دموکراتیک از میان میرود و آن، چنانکه پیشتر از زبان آزاد ارمکی گفتیم، کمرنگتر بودن تمایز طبقاتیست. کافهنشینی فعالیتی پرهزینه است و این خود موجب فیلتر شدن بخشی جدی از مشتریان کافهها میشود.
از طرف دیگر، وضعیت اقتصادی و ارزش ملک در ایران، بهویژه تهران، موجب میشود که خودبهخود کافه، که نیاز به فضایی وسیع برای نشستن دارد، تبدیل به فضایی گران شود. سخت است تصور کردن مکانی در نقطهای کانونی در تهران که بتوان در آن بهراحتی و با صرف هزینهی اندک ساعتها سیگار کشید، جمعی در خور را گردهم آورد و به تبادل ایده و گفتوگو مشغول شد. شاید از اینروست که تنها کافهای که میشناسم که واجد شخصیت گفتمانی جدی و روشنگریست که افراد همفکر را به یکدیگر نزدیک میکند و آنان را در معرض گفتوگوهای بارورکننده قرار میدهد، نه در تهران که در یکی از شهرهای کوچک شکل گرفته است.
با اینحال، باید آنسوی ماجرا را هم دید: در کافههای ایران لااقل تمایز جنسیتی کمتر است؛ اگرچه ممکن است این تمایز گاه شکلهای دیگری به خود بگیرد. هنوز دختران جوان کافهها را مکانی امن و کمابیش راحت برای ساعتها نشستن، گرم صحبت شدن و سیگار کشیدن میدانند، عملی که انگار هنوز در اکثر کوچهها و خیابانهای تهران ضدارزش و ضدهنجار دانسته میشود. در کافهها معمولاً گروههای دوستی آزادانهتری شکل میگیرد؛ اگرچه ممکن است این گروهها هیچ هدف، جهانبینی و ارزش دیگری جز گذران وقت یا خوشدلی نداشته باشند و در عمل ذائقهی ادبی، اجتماعی-سیاسی و هنریشان با آدمهای بیرون کافه هیچ تفاوتی نداشته باشد. انگار در کافههای تهران پاتوقهایی نصفهونیمه در کافهها جان گرفتهاند، امّا نه حوزهی عمومی شکلیافتهای را پدیدآوردهاند و نه هیچ آرمان و نقد و هدف مشترکی جز مفری برای با هم بودن را در سر میپرورانند.