لبهای شُل قهوه
از وبلاگ شهابالدین شیخی
قهوه هرچهقدر غلیظتر و کمشکرتر باشد، به جان روحبخش قهوه نزدیکتر است. جان روحبخش قهوه هم چیزی است شبیه طعم یک بوسه از یک زن در ایستگاه اتوبوس، بعد از مدت طولانی انتظار، انتظاری آنچنانی که هرگز دیگر باور نداشتهای او را ببینی و دیگر راستش سعی کردهای منتظرش نباشی و با ناباوری برای اولین بار میبینیاش و ناباوارانه میبوسیاش.
این جمله را هرگز از هیچ زنی نشنیده بود. آن هم یک زن خاص! این اصطلاح « آدمخاص» کلا اعصابش را به هم میریخت. چون عمری به جرم همین خاص پنداشته شدن از سوی دیگران کلا زندگیاش خاص شده بود. در حالیکه بارها گفته بود و حقیقتا هم همینطوری بود که او اصلا خاص نبود بلکه بهطرز بیرحمانهای و واقعیتی غیر قابل تصور «آدم معمولی» بود. اما خوب شاید چون آدمهای دیگر معمولا سعی میکنند معمولی جلوه نکنند و او چنین تلاشی ندارد و معمولی بودن خود را باور دارد و زندگی میکند٬ همین از چشم دیگران میشود آدم خاص و به خاطر همین خاص پنداشته شدن بود که اتفاقا، اتفاقاتی در زندگیاش رخ میداد که کاملا خاص بود و در زندگی هیچ انسان دیگری اتفاق نمیافتاد و اگر هم آنها را تعریف میکرد بیشتر یک دروغگوی خاص به نظر میرسید.
قبل از اینکه اینها را بنویسد٬ حدود ساعت یک بعد از ظهر از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را که جلوی آیینه میشست، همچنان به حجم کم شدهی موهایش و سفید شدن آنها فکر کرد. اما خوب کوتاهتر از همیشه فکر کرد. دیگر حسی از پذیرش در وی به وجود آمده بود. دقیقا برایش تضاد فکر درست شده بود آیا این تمرین صبوری است یا پذیرش که وی را به چنین حسی رسانده است. کمی خمیر دندان روی مسواک ریخت و دستش را موقع بستن در خمیر دندان ناخواسته کج کرد و خمیر دندان از روی مسواک افتاد روی زمین. دستمالی از دستمال توالت کند و خمیر دندان را از روی زمین پاک کرد و دوباره کمی دیگر خمیر دندان روی مسواک ریخت و به دندانهای ریخته شدهاش نیز فکر کرد و اینکه حتا حوصله ندارد دندانپزشک برود. بعد از اینکه دست و صورت شستن و مسواک زدن تمام شد به آشپزخانه رفت و با آبی که جوش آمده بود اول یک لیوان قهوه درست کرد و بعد طبق معمول یک فلاکس چای درست کرد و آورد روی میز و کنار دستش روی میز گذاشت و سیگاری پیچید و قهوه را که حالا کمی سردتر شده بود و میشد خورد، و فنجان را نزدیک کرد به لبهایش… «لبهایش نرم بود». اما حقیقتش این بود که آدم دو زبانه تا آخر عمرش دو زبانه است و زبان مادری یک چیزی است که اگر هم برای آن زحمت کشیده باشی که یاد بگیری یک چیز عجیبتری است که در هر صورت بدون هیچ عجیببودنی هم در جان انسان آمیخته است و به طرف با لحنی خیلی عاشقانه گفته بود «عزیزم لبهات خیلی شُل است» به محض گفتن کلمهی شُل، خودش فهمیده بود آن چیزی که این جمله میخواست انتقال بدهد این نبود. یعنی منظورش شُل بودن نبود. دخترک با لحنی پرسشی و متعجب پرسیده بود: «شُل؟؟!!» گفته بود نه… میدونی چیه… صبر کن… راستش منظورم این است که …… آها… لبهایت خیلی نرم است. بعد زده بود زیر خنده و گفته بود این شُل در زبان کوردی منظور همان نرم است و بعد زده بود زیر آواز که «ئای شل وەی شل…. هەموو گیانت شل… بۆ بە جێم دێڵی…. مەرۆ نازدار.. کاڵێی مال کاول..»*
فنجان که به لبهایش نزدیک شده بود و قهوه را که نوشیده بود از غلظت و کمشکری قهوه لذت برده بود و این جمله را نوشته بود. که یک زن گفته بود. زن در اتاق او نشسته بود. برادر زن و خواهر مرد نیز در هال بودند. آنها دو برادر و خواهر بودند که با هم دوست بودند و گاهی به خانهی یکدیگر سر میزدند. برادر زن، آدم اهل دلی بود که به زیبایی گیتار مینواخت و ریش و موهای بلندی داشت که بهش میآمد. زن وسط شعر خواندن مرد ازش پرسیده بود: «تو با شنیدن کلمهی قهوه یاد چی میافتی؟» بیدرنگ جواب داد: «یاد برادرت»… زن زده بود زیر قاهقاه خنده… پرسیده بود چرا میخندی… آخر من خیلی اهل قهوه و اینها نیستم. اما خوب برام جالبه وقتی خونهی شما هستیم و گاهی برادرت یک هو ناگهان، آن نصفههای شب میرود قهوه درست میکند و الحق هم قهوههایش فوقالعاده است و بعد هم برایمان فال قهوه میگیرد و بعد به من میگوید خدا بگم چکارت کند که این فالهات اینقدر پُر کارکتره که آدم خسته میشه تفسیرش کنه. زن گفته بود راستش این جمله از اون جملههای مثلا تست روانشناسی عامیانه است. که میگویند با شنیدن قهوه یاد چه میافتی، بعد اون چیزی که طرف بهخاطرش میآید همان تصویر و حسی است که از رابطهی جنسی دارد. خوب اما معلوم شد که کلا تست در مورد تو عمل نمیکنه. مثل خیلی چیزهای دیگر که در مورد تو عمل نمیکند و جواب نمیدهد. کتاب شعر را بستند و با خنده آمدند توی هال و داستان را تعریف کردند و بعد برادر زن قهوه درست کرد.
تقریبا انتهای همان پاراگراف اول بود که سیگاری پچیده بود. چند استاتوس فیسبوکی را دیده بود. یک کامنت در یک گروه فیسبوکی گذاشته بود و همچنان ادامه داده بود تا اینجا.
درست تا اینجا… گاهی وقتها زندگی یک جایی است که با تمام نیرو و قدرت و شاعرانهکردن و فلسفیکردن و امیدوار بودن متوهم، به جای ناامید واقعگرا، اما باز هم دیگر قابل ادامه دادن نیست و تنها تا اینجا میشود ادامهاش داد… حالا طعم قهوه و بوسه و لبهای شُل هم هرچی که باشد…
درست تا همینجا…
تا همینجایی که لبهایت شُل است و تمام قهوههای جهان طعم لبهای تو را در یک ایستگاه اتوبوس اروپایی میدهد… حتا اگر نباشی که بنوشمت….
شین-شین…
* ای تمام بودنت نرم… سختی نبودنت را و تنها گذاشتنام را بر سرم نریز خانهخراب…»
این یک ترجمهی کاملا آزاد است از آن ترانهی کوردی که در متن خوانده شد.
واقعا لذت بردم مرسی
شعر قشنگت رو فرستادم برای یه دوست قدیمی
شاید برگرده :)