عصرانگیهای دلبرانه
باید بشود در تمام کافههای خوشاحوال ِ اطراف، آدم میز مخصوص به خودش را داشته باشد. مثل همان میز مربع دونفرهای که کنار پنجرهی دو لتهی چوبی ِ رو به باغ بود. باید بشود در تمام کافههای دلباز اطراف، آدم میز مخصوص به خودش را داشته باشد. تا پاییز که میشود وسایلش را بزند زیر بغلش و برود بنشیند پشت میزش، پنجره را باز کند و پاییز را بنشاند آنطرف میز. و با هم مستِ بوی قهوهای بشوند که میپیچد دور میز و دور هوای نمدار عصر ابری.
باید بشود در تمام کافههای گرم اطراف آدم یک قهوهچی خوشاخلاق بشناسد، که وقتی آتش میکند به سمت کافه و قلبش تندتند میزند برای میز مخصوصش، زنگ بزند و بگوید میزم را برایم نگه دارید، پنجرهاش را باز کنید، قهوهام را بگذارید دم بکشد که تا چند دقیقهی دیگر برسم و بپرم در آغوش کنج دلچسب خودم، چسبیده به همان چهارچوب قهوهای. و بعد آن میز مخصوص را پخش کند در سرتاسر شهر. باید هرکسی کنج مخصوص خودش را پیدا کند و قهوهی مخصوص خودش را تا عصرهای واویلای پاییز آوارهی کافههای نچسب با قهوههای دمنکشیده و صداهای مزاحم نشود. که بشود پاییز هر سال را ملایم گذراند، ملایم دل لرزاند، ملایم بو کشید، ملایم نفس کشید و نوشید و عاشقی کرد.
بعد میشود نشست داستانی را خواند که پشت همین میزها نوشته شده. کنار همین پنجرهها. آغشته به قهوهای که در سطر به سطرش خودنمایی میکند. و بعد نگاه کند به دستنویسهایش و یادش بیافتد که آن برآمدگی چروکشده، قطرهی باران بوده که از لتِ باز پنجرهی چوبی افتاده تو و پخش شده روی میز و کاغذ و لبخند نشانده روی لب عصرانگیهای دلبرانه.
بسيار نوشته زيبا و پر انرژي بود …. متاسفانه براي كافه هاي ايران زياد كارايي ندارد و بيشتر در خارج از كشور ميتوان عملي نمود …. اي كاش اين راحتي و صميميت را ميشد در اين جا هم تجربه كرد و لذت برد … همان كه بعد از نوشيدن قهوه مورد علاقه و پس از ۱۰ دقيقه با نگاه هاي چپ چپ خود و اشاراتي نازيبا از كافه بيرونمان نكنند غنيمت است
خیییلیی زیبا نوشته اید . دست نوشته ای ملموس . واقعا دلم پاییز خواست . کافه ای دنج . نوشته یتان خیلی شبیه خاطرات نه چندان دور من در جایی حوالی میدان تجریش کافه ای قدیمی با حس و حالی عجیب . یه یاد کافه گرند و لحظاتی اینچنین خاطره انگیز در من .