ساعتهای گلی
شنیده بود که همین اطراف، شاید ته همین کوچه یک جایی هست که میشود نشست. فقط نشستن که دلش نمیخواست. یک فنجان اسپرسوی شیرینشده با عسل هم میخواست. به عسل داشتنشان امیدوار نبود. همیشه با خودش میآورد. دلش نمیخواست تابلوبازی در بیاورد اما طعم قهوه چیزی نبود که بخواهد با شکر خرابش کند. به تجربه فهمیده بود که اگر قهوه را شیرین کند – مخصوصا با عسل – گیراییاش بیشتر میشود.
گیرایی … گیرایی چیزی بود که دوست داشت. میدانست که یک جایی توی همین کلمه یک چیزی وجود دارد. حرفی، آوایی، معنایی، چیزی. جذابیتی که میشد لنگر ذهنش را به آن گیر دهد. یا شاید هم برعکس، چیزی که بتواند بالهای افکارش را با آن باد بدهد؛ مثل خیال. رویاهایش هم خوراک میخواستند. قصه هم لازم بود. اما قبل از قصه، ماجرا بیشتر به کارش میآمد. قصهی بیماجرا که قصه نمیشود. اما اینها کافی نبود. بهغیر از همهی اینها دلش یک چیز دیگر هم میخواست. یک فنجان اسپرسوی خدا داشته باشی، یک صندلی راحت و یک محیط مطلوب؛ کنار همهی اینها خیال و رویا و هرچه که میخواهی هم مهیا باشد ولی کسی را نداشته باشی چه فایدهای دارد. کسی که درگیرت کرده باشد. درگیری به اندازهی کافی داشت. برای خودش نه، برای بخشی از وجودش که تکه شده بود. «گاهی وقتها درگیر که باشی، درگیریهایت گم میشوند.» این همینطوری به ذهنش آمد. حوصلهی یادداشت کردن نداشت. این یکی را میسپرد به تقدیر. اگر تا شب یادش ماند، یادداشتش میکند. اگر هم نماند که نماند.
«آقا اینجاها یه کافیشاپ نمیشناسین؟»
«کافیشاپ!؟»
«…»
«اسمش چیه خانوم؟ اینجا هزار تا کافیشاپ هست.»
«ام… نمیدونم. میگفتن مال یه آقاییه که مجسمه میسازه!»
«مجسمه میسازه؟!»
«بله. همونی که میگن مجسمهی مشتریاشو میسازه»
« مجسمهی مشتریاشو میسازه!!»
«بله»
«خانوم شما میخوای ایشون مجسمهی شما رم بسازه؟»
«…»
«کجا میری خانوم؟ خوب بیا با هم میگردیم پیداش میکنیم…»
«…»
«خوب بیا اصلا خودم مجسمهتو میسازم خانوم!»
«…»
درگیر که باشی درگیریهایت گم میشوند. یک جایی ته سینهاش سوخت. بر فرض که تا شب یادش بماند. اصلا چه فایده! گیرم که بنویسد. خب که چی؟ این هم میرود کنار بقیه. شاید هم یک روزی توی یک داستانی، مقالهای چیزی خرجش کند. خب بعدش؟! لعنتی، انگار زنبور نیشش زده بود. هم درد داشت هم میسوخت. با خودش فکر کرد ای کاش آن حلوای لعنتی را نخورده بود. اما مگر میشد! حتا اگر هم میخواست، نمیتوانست. فرمان بر لب گذاشتن حلوا انگار از آن طرف هستی صادر شده بود. پیدا بود که با آخرین رمقهایش آن بشقاب حلوا را زده که این چند شعله حیات را هم پشتبند عزیزش بفرستد برود. نه، نمیتوانست دست آن پیرزن را رد کند!
دلش میخواست اینها را برای کسی بخواند. یا همینطور که زیر نور شمع رومیزی توی چشمانش نگاه میکند برایش بگوید. همین چند جمله را، یا حتا چیزی بهتر. دستی به سر و گوشش بکشد و با صدای آهنگین مخصوص خودش بخواند. برای کسی که درگیرش کرده بخواند. یادش آمد که قدیمها فنجان خالی قهوهاش را آرام آرام میسراند روی میز و با کوبیدن ناخن روی دستهاش اعصابش را تحریک میکرد و دلش را میلرزاند. طوری که دل خودش هم میلرزید. عجب دنیایی بود! از آخرین باری که دلش جرات کرده بود بلرزد خیلی میگذشت. آنقدر که به نظرش میرسید در یکی از زندگیهای قبلیاش بوده. یا شاید اصلا همان هم نبوده و یک جایی فقط خوابش را دیده.
یک چیزی توی مغزش میگشت. یک جایی آن بالاها نزدیک فرق سرش. یک چیزی مثل یک دیوار یا … نمیدانست مثل چی. خیلی مبهم بود. میآمد و میرفت. هرچه که بود آزارش میداد. بیهیچ دلیلی دوستش نداشت. دوست نداشتن که دلیل نمیخواهد! سعی کرد بیخیالش بشود. یا همانطور که راه میرود یک جایی توی هوا رهایش کند و جایش بگذارد. اما هر بار که آن دیوار با آن حفرههای لانه زنبوری را از ذهنش بیرون میکرد تصاویر دیگری جایش را میگرفت. تصاویر بههم چسبیدهی زنجیروار. هر بار زیاد طول نمیکشید که زنجیر پاره میشد و همه چیز درهم میرفت. اینها به نظرش آشنا میآمدند. میتوانست قسم بخورد که مربوط به یک چیزی در گذشتهاش بودند. شاید هم مربوط به همان آخرین بار، آخرین لرزش کذایی دلش! کفش آلاستار قدیمیاش را پوشیده بود. از آنوقت که اگر چیز سبزی میپوشید باید جواب پس میداد دیگر سراغشان را نگرفته بود. آندفعه هم همینها را پایش کرده بود.
«…»
خیلی ناگهانی یادش آمد. یک چیز آشنا، یک حس تجربه شده. مثل آبنباتی که میافتد توی چایی، یکهو از ناکجاآباد پیدایش شد و به همان سرعت غیبش زد. میدانست که یک جایی همین اطراف است، شاید در نیمکرهی چپ مغزش. به نظرش رسید میتواند رد تصاویرش را بگیرد. شاید اینطوری بفهمد که چه چیزی یادش آمده. آندفعه هم به دنبال یک کافیشاپ میگشت. یا شاید هم صدای پاشنهی کفشش بود. نه، صدا که نداشت! شاید هم همین بیصدایی بود. نرم و ساکت، بدون صدا به دنبال جایی گشتن! این پلی بود که آن تصاویر را از آن سر هستی پرت کرد وسط فنجان خیالش. انگار که یک سوراخ کرم یا یک سیاهچالهی فضایی از آنطرف به اینطرف کشیده باشند. آندفعه هم همین کفشها پایش بود. البته نوتر و تمیزتر از الان.
چیزی ذهنش را به هم ریخته بود. دوباره همان دیوار شوم لانه زنبوری، اینبار جلوی صورتش قد کشیده بود. کوچه به نظرش آشنا میآمد. این پیادهرو و این درختها. چیدمان بوتهها هم برایش آشنا بود اما میدانست که تابهحال اینجا نبوده. شاید این حس آشنا بوده که دیوار را دوباره زنده کرده. حتا دیوار را هم میشناخت. نه اینکه بگوید قبلا آن را دیده اما آخر چیز پیچیدهای که نبود! یک دیوار بود شبیه خیلی دیوارهای دیگر. فقط، الان که دقت میکرد یک جورهایی به کرکره شبیهتر بود تا دیوار. وضوحش بیشتر شده بود. یک چیزی هم وسطش بود. سفید، مثل یک قاب مستطیل. سعی کرد روی تصاویر زنجیروار قبلی تمرکز کند. آنها را بیشتر دوست داشت. هر دوی اینها آشنا بودند اما جنسشان با هم فرق میکرد. یکی انگار مال خودش بود، ولی دیگری را هم میشناخت هم نه. معلوم نبود از کجا آمده است! تمرکز کرد. تصاویر سر خوردند و برگشتند سر جایشان. از قبل روشنتر شدهاند. این را به وضوح حس میکرد. بعضیها حتا جان گرفتهاند. میآیند و میروند. دور هم میچرخند. انگار میرقصند. یکیشان اما تکان نمیخورد. آن ته، پشت این شلوغی ساکت نشسته و هیچ حرکتی نمیکند. خواب نیست. اتفاقا از همهی اینها بیدارتر است اما فقط نگاه میکند. آخر چشم دارد، اما دماغ و دهن نه. فقط چشم! نگاهش به نظر آشنا میآید. بوی قهوهی تلخ میدهد. این نگاه را میشناسد. یک جایی قبلا آن را دیده. شاید با این کافیشاپی که میرود ربط دارد! اما نه! مال اینجاها نیست. چشمانش مزهی همان سیاهچاله را میدهد. از آنطرف آمده. اما چرا حرف نمیزند! دهن ندارد اما با نگاهش هم سکوت کرده. انگار چشمانش را از شیشهی بطری شکسته ساختهاند. معلوم نمیکند از کجا آمده. ولی هرچه که هست گرم است. دلش را آرام میکند. یک جورهایی جذابیت دارد. درگیرش میکند. بوی قهوه به مشامش رسید. نمیداند از همان چشمهاست یا اینکه به کافیشاپی که میخواسته نزدیک شده! تصاویر کاملتر شدهاند. سر و کلهی یک لبخند هم پیدا شده؛ آرامبخش و مطلوب. یک چهرهی بدون دهن و یک لبخند سرگردان! با خودش فکر کرد اگر اینها را مثل پازل به هم بچسباند شاید سر و صاحبشان پیدا شود! کسی چه میداند. ضرر که ندارد. سعی کرد لبخند را روی صورت بچسباند. عجیب بود. یک جور نیروی مغناطیسی آنها را از هم دور میکرد. درست مثل آهنربایی که دو تکهاش کرده باشند. دیگر نمیشود آنها را به هم چسباند. مگر اینکه برعکسشان کنند. آنوقت تندی میپرند بغل همدیگر. مثل آدمهای زنده. وقتی جداشان میکنی حتما یک چیزی باید تغییر کند تا دوباره به هم بچسبند. به نظر خندهدار میآمد اما ارزش امتحان کردن را داشت. لبخند را پشت و رو کرد. بلافاصله خودش سر خورد و پرید و نشست روی صورت و قبل از اینکه به کسی مجال فکر کردن بدهد به حرف آمد:
«نگران نباش»
لحظهی خردکنندهای بود. گرم هم بود. افکارش فلج شده بود. نمیدانست باید چه بگوید. اصلا چه کار باید بکند. نگران چه چیزی نباشد؟
آخرین پیچ کوچه را که پیچید خود را در انتهای یک بنبست دید. به آخر راه رسیده بود اما کافیشاپی در کار نبود. دیگر نمیخواست از کسی بپرسد. کسی هم آن دور و بر نبود. به اطرافش نگاه کرد. همه جا از قبل برایش آشناتر شده بود. اینجا را میشناخت اما حاضر بود قسم بخورد که تابهحال اینطرفها نیامده. به عقب برگشت. گیج شده بود. دیگر حوصلهی قهوه خوردن هم نداشت. پیش خودش فکر کرد لابد این هم از همان آدرسهای کور گم و گوری است که ملت برای هم میپرانند برای اینکه وانمود کنند که خیلی کافیشاپشناسند. پیش خودش فکر کرد که دلش چقدر هوای خانهی پدریاش را کرده. کارش یک بلیط اتوبوس بود و چند ساعت تحمل. بعد یک آغوش گرم که بغلش کند و مثل همهی مادرها بنشیند و از کار و احوالاتش بپرسد و هی برایش چایی بریزد. اما همهی اینها به سرعت نور کنار رفت و دیوار لانه زنبوری خودش را پرتاب کرد وسط ماجرا. یک ذره کنارتر هم نه! درست وسط دنیای او. همانجا روبهروی چشمانش. کافیشاپی که دنبالش بود الان درست روبهرویش قرار داشت، اما با کرکرهای پایین کشیده شده. به اندازهی یک سال گرد و خاک لابهلای میلههای آهنینش جمع شده بود. میلههایی که مثل لانهی زنبور حفرههای شش ضلعی درست کرده بودند. انگار که روزی در گذشتهی بسیار دور در میان این حفرهها نوزادهایی شکل گرفته بودند. جنینهای گلی. اما از همان اول هم انگار این کرکره پایین بوده. اصلا انگار هیچ وقت بالا نرفته. قرار نبوده که بالا برود. روی شیشهی پشت کرکره کاغذی چسبیده بود. پیش تر رفت. رنگ کاغذ باران و آفتابخورده به زردی میرفت. اما هنوز هم نوشتهی خطاطی شدهی روی آن به خوبی نمایان بود:
حداقل زمان نشستن، یک ساعت
موجی در دلش پیچید. بیشتر در سرش بود اما دلش را تکان داد. مثل وقتی که سقوط کسی را توی سینما میدید و پاهایش از جا میپرید. سعی کرد نادیدهاش بگیرد. فراموشش کند. کم اهمیت جلوهاش دهد یا هر غلط دیگری که از دستش بر میآید انجام دهد تا از جلوی چشمش برود، اما نشد. به این فکر افتاد که اگر تصویر لبخند را برعکس کرده بود تا روی صورت بنشیند آیا باید کلمات را هم برعکس میکرد؟ نه، کلمات که صحیح بودند. پس حتما باید معنایش را برعکس میکرد!
تصویرسازی: آناهیتا غضنفری
چیزی بیشتر ازیک لفاظینبود نبود
درود بر دوست منتقدم، آقای اسی.
نظرت برام جالب بود اما برای اینکه بتونم ازش یاد بگیرم لطفن بیشتر توضیح بده و توی نقد و اظهار نظر کاملن آزاد باش. به طور یقین هیچ چیز بیشتر از شنیدن نظر خواننده های آشنا با داستان نویسی من رو خوشحال نمی کنه.
ممنون
رامین ندافی
!!!Nice illustration
سلام بر شما دوست عزیز و کسی هنر نوشتن را به خوبی میداند و مرا که تا حدودی خوره کتاب هستم جذب کرد، عالی بود، عالی بود، عالی بود. جدی می گم وقتی این مطلب رو خوندم اول رفتم تو رویاهای خودم و جالب تر این که موقع خوندن حس کردم توی دنیایی دارم زندگی می کنم که همه چیز رویا است، من گاهی اوقات این حس رویاگونه رو دارم اما مدت ها بود که تجربه نکرده بودم، دستت درد نکنه، من رو بردی تو وادی خیال، باز هم یگم
درود بر شما دوست عزیز و مهمان آی کافی
ممنون از تشویق ارزشمندتون. راستش رو بخواهید من هم از پرداختن به این نوع فضاهای رویا گونه بسیار لذت می برم و از اون مهمتر اینکه چیز یاد می گیرم. هر وقت که خودم رو می سپرم به یکی از امواجش از نا کجا آبادی سر در میارم که مدتی طول می کشه تا درکش کنم.
لطفن اگر نکته ای یا نقدی به نظرتون می رسه من رو از دانستنش محروم نکنید.
پاینده باشید
رامین
سلام…..قهوه تنها خوبه…..نه شکر نه عسل……ابتدای متنو خوندم گفتم یکی پیدا شد قهوه تلخو با شکر خراب نکنه رفتم تو لینک بد تر شد……با عسل……فک کن!
آقای ندافی بهم جواب میدین.پ؟….آخه چجوری میشه از قهوه شیرین اونم با عسل لذت برد؟
درود بر همون نیمای عزیز
همونطوری که می دونید ما روش های مختلفی برای تولید، فرآوری و دم کردن قهوه داریم. به نظر من علت اینهمه تنوع در واقع تنوع در ذائقه های مردم دنیاس. پس طبیعیه که عده ای هم توی دنیا پیدا می شن که قهوه ی خودشون و شیرین می کنن و ازش لذت می برن. اما از این نکته که بگذریم قهوه باعث ترشح دوپامین توی بخش واسط های عصبی در مغذ می شه. این دوپامین ها به تنهایی نمی تونن از پایانه رد بشن و برای این به هورمون دیگه ای نیاز دارن. قند این هورمون رو تامین می کنه تا فرایند انتقال اطلاعات درست و کامل انجام بشه. حالا چرا عسل. به نظر من شکر مزه ی نا مطبوعی داره و طعم قهوه رو خراب می کنه اما عسل به خوبی باهاش ترکیب می شه و طعم جدید و مطبوعی ایجاد می کنه. اما در نهایت شما چه قهوه ی خودتون رو تلخ بخورید و چه شیرین یا با شیر، دونستنش و صحبت دربارش برای من دوست داشتنیه. یادتون که هست! قهوه قراره آدم ها رو به هم نزدیک کنه :)
به لحاظ علمی درست گفتین و الان که فکر میکنم میبینم که هر کی طبق سلیقه اش قهوه میخوره و این اصلا قابل انتقاد نیست بله من اشتباه کردم و شما خیلی خوب جواب دادین من تسلیمم
به هر حال عشق است قهوه هر جوری که باشه دمتون گرم با این سایت عالی تمام دیشب تو سایت شما بودم
تسلیم از ماست نیما جان
اینکه نظر های خودتون رو با ما در میون می گذارید بی نهایت برامون اهمیت داره حتی اگر انتقاد باشه. وقتی هم می بینیم که دوستان علاقه مندی مثل شما رو در کنار خودمون داریم بیشتر از قبل انرژی می گیریم که روی محتوای سایت کار کنیم.
پاینده باشید.
پاینده باشید.امیدوارم فعالیت مستقیم شما یا وابستگانتون رو در ایران ببینم.موفق باشید و عالی و بی نظیر مثل قهوه……
آقای ندافی چرا پست نمیذارید؟
رامین جان مرسی. داستانت رو دوست داشتم، منو به فضای کارای دوراس برد…