به تلخی یک شات اسپرسو
آيکافی – فنجان داغ را گذاشتم پشت شیشه. بیرون برف میبارید. تند و ریز. برفهای خشک تند و تند میافتادند روی زمین. پخش میشدند. بخار فنجان بلند شده بود. نشسته بود روی شیشه. شیشه به عرق افتاده بود. تند و تند نفس میکشید. هوای سنگین را از روی سینهاش میخواست پس بزند. نمیتوانست. عرق راه گرفت از روی صورتش، خط آب شد و خودش را کشید پایین. فنجان هنوز ها میکرد به شیشه. های داغ. خطهای سفید برف محو شده بودند. همهچیز تار شده بود. چشمهایم را فشار دادم روی همدیگر. سفت. نفس کشیدم. عمیق. بوی اسپرسو پیچید توی سرم. هف کردم بو را به شیشهی تبدار. بوی اسپرسو را با یه آه از ته دل پرت کردم توی بغل خیس شیشه. از پشت تاری چشمهایم خیره شده بودم به خیابان سفید و به درختهای سفید و به صندلی سفید و به ماشینهای سفید و به دیوارهای سفید و به هواپیمای سفید و حتا به گربهی سفیدی که با چندش روی خیسی بیخ دیوار راه میرفت و مرنو میکشید انگار.
فنجون داغ را گذاشتم روی لبام. بخار اسپرسوی تازه شیشههای عینکم را تار کرد. از پشت تاری اشکها و از پشت تاری بخار فنجان و از پشت تاری شیشهی دم کردهی به عرق نشسته، دیگر خیابان را نمیدیدم. و جای خالی تصویر آدمی که چمدان به دست از عرض خیابان گذشته، صدای چرخهای چمدانش را پخش کرده و بعد سوار ماشین شده و رفته. مهاجرت هم عین یک شات اسپرسو تلخ میکند کام آدم را.