داستانقهوه و هنر

بفهم قهوه را !

مونوریل – … یک بار وقتی نفس عمیق کشیدم مزه‌ی فالوده‌ی شیرازی آمد روی زبانم، نمی‌دانم؛ شاید هم ته زبانم. یادت هست آن پیرمرد نجف‌آبادی را؟ آن‌قدر فالوده زده ‌بود که ریش‌هایش شکل فالوده شده‌ بود. مثل آن چیز، چه بود؟ مدیسا؟… مدوسا؟ آره، مدوسا. همان الهه‌ی یونانی که به جای مو روی سرش یک دسته مار آویزان بود. نه، خدایی ربطی نداشت! بدبخت آن پیرمرد، آن‌قدر مهربان بود که مرا برد پشت مغازه‌اش و تمام کارگاهش را نشانم داد.

آااخ سرم…

می‌دانی فالوده را چطوری می‌زنند؟ نوشتم یک جایی. نشانم داد. یک چیزی که با نشاسته درست شده را از یک چیزی مثل الک رد می‌کنند که رشته بشود. بعد می‌ریزند توی آب سرد که خودش را بگیرد، بعد هم شربت و این چیز‌ها. عجب چیزی بود لامصب! فکر می‌کردی خودش فالوده را اختراع کرده و زده به نام شیرازی‌ها.

وااای سرم…

به نظرت در سر آن پیر‌مرد چه می‌گذشت؟ ای‌کاش زنده باشد. یعنی این‌که تمام عمرت را بنشینی پای چهار تا دیگ و هی نشاسته فالوده کنی و گلاب و شهد بزنی که مردم عصر به عصر تابستان‌ها بیایند در دکانت صف بکشند و به اسم صدایت کنند و کاسه‌هاشان را بگذارند روی پیش‌خوان. تو هم ملاقه‌ات را بزنی توی دیگ لای یخ و روح‌شان را شاد کنی. ای کاش زنده باشد. دلم می‌خواهد ببینمش. مهم نیست نجف‌آباد یا هرجای دیگر، اصلن توی خواب. دلم می‌خواهد ازش بپرسم. یا شاید خودش بهم بگوید. همان‌طور که خودش فالوده‌زنی را نشانم داد. با آن چهره‌ی اخمالوی جدی، با آن پشت قوز کرده و شب‌کلاه سفیدش، وقتی دهان باز می‌کرد دل آدم باز می‌شد با آن لهجه‌ی نجف‌آبادی‌اش.

آاخ سرم…

…چیست آن معنای ارزنده که عمرت را پایش گذاشتی؟ باور نمی‌کنم که از سر بی‌کار نبودن یا با ارث پدری این‌کاره شده‌ باشی. شاید هم از کسی یاد گرفته ‌باشی؛ اما آن فالوده ارثی نیست. باور کن. این قهوه هم ارثی نیست. وقتی جلوی من با آن آسیاب عهد بوقی‌اش داشت آسیاب‌شان می‌کرد گفت: «هیچ چیز نمی‌گویم تا خودت بگویی. بفهمی. کشف کنی و بگویی». فکر کن! «ریموند»ی که با آن شو بازی‌کردن‌هایش که تا ته هر‌چیزی که می‌داند و حتا نمی‌داند را برایت توضیح می‌دهد، گفت هیچ‌چیز نمی‌گوید.

وای سرم…

به ماشینم گفت «رخش»!… دیدی! یک جور‌هایی بیرونم کرد. گفت: «پیاده‌روی نکن، می‌پرد. یک استارتی به ‌آن رخشت بزن، نمی‌میرد!»… خوشم آمد. خوشم می‌آید. فقط صدای خودم را می‌شنوم. به مردم نگاه می‌کنم اما فقط صدای خودم را می‌شنوم. اگر پیاده می‌آمدم تنها چیزی که نمی‌شنیدم صدای خودم بود. می‌بینی! هوا هنوز خنک است. می‌شود بدون کولر شیشه را بسته نگه داشت و تنها بود. یک‌بار بهش گفتم: «قهوه‌های تو دونفره است. آدم باید دست یک‌نفر توی دستش باشد». گفت: «تو هنوز نفهمیدی». راست می‌گفت.

قهوه که می‌خورم شیشه‌های عینکم عشقی می‌شود… ببین، شاعر شدم. «قهوه که می‌خورم شیشه‌های عینکم عشقی می‌شود، غروب پاهایم را چنگ می‌زند. می‌خزد و بالا می‌آید».

راست می‌گفت. قهوه آدم را دوتا می‌کند. دیگر اگر حرف هم بزنی با خودت می‌زنی. خوب هم می‌زنی. یک‌راست و یک‌دست هم می‌زنی. ریموند قهوه را فهمیده‌ بود. مثل آن پیر‌مرد نجف‌آبادی فالوده‌زن. فهمیده‌ بود حتما.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا