منوی اصلی

کافه‌ی‌ کوچکی‌ که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌

عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌
و من‌ قرن‌ها در انتظارِ زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازد!
زنی‌ که‌ میان‌ بازوانش‌ چونان‌ گنجشکی‌ بگریم‌ُ
او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آورَد!

عشقت‌ بدترین‌ عادات‌ را به‌ من‌ آموخت‌! بانوی‌ من‌!
به‌ من‌ آموخت‌ شبانه‌ هزار بار فال‌ قهوه‌ بگیرم‌،
دست‌ به‌ دامن‌ جادو شوم‌ُ با فال‌گیرها بجوشم‌!

عشقت‌ مَرا به‌ شهرِ اندوه‌ برد! ـ بانوی‌ من‌! ـ
و من‌ از آن‌ پیش‌تر هرگز به‌ آن‌ شهر نرفته‌ بودم‌!
نمی‌دانستم‌ اشک‌ها کسی‌ هستند
و انسان‌ ـ بی‌اندوه‌ ـ تنها سایه‌یی‌ از انسان‌ است‌!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ تو را در همه‌ چیزی‌ جست‌ُجو کنم‌
و دوست‌ بدارم‌ درخت‌ عریان‌ زمستان‌ را،
برگ‌های‌ خشک‌ خزان‌ را و باد را و باران‌ را
و کافه‌ی‌ کوچکی‌ را که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌!

عشقت‌ پناه‌ بُردن‌ به‌ کافه‌ها را به‌ من‌ آموخت‌
و پناه‌ بُردن‌ به‌ هُتل‌های‌ بی‌نام‌ُ کلیساهای‌ گُم‌نام‌ را!

عشقت‌ مَرا آموخت‌
که‌ اندوه‌ غربتیان‌ در شب‌ چند برابر می‌شود!
به‌ من‌ آموخت‌ بیروت‌ را چونان‌ زنی‌ بشناسم‌، ظالم‌ُ هوس‌انگیز…
که‌ هر غروب‌ زیباترین‌ جامه‌هایش‌ را می‌پوشَد،
بر سینه‌اش‌ عطر می‌پاشد
تا به‌ دیدارِ ماهی‌گیران‌ُ شاه‌زاده‌ها برود!

عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌
و من‌ قرن‌ها در انتظارِ زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازد!
زنی‌ که‌ میان‌ بازوانش‌ چونان‌ گنجشکی‌ بگریم‌ُ
او تکه‌ تکه‌هایم‌ را
چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آورَد!

**
نزار قبانی
برگردان: یغما گلرویی
با اندکی تخلیص

نیز ببینید ~

, , , ,

‎یک کامنت برای کافه‌ی‌ کوچکی‌ که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌

  1. سوماپا 9 اکتبر 2012 ‎در #

    چه ترکیب عجیبی ! شعر های زیبای قبانی و ترجمه های اسفبار گلرویی !

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.