منوی اصلی

داستان قهوه ۲

نویسنده مهمان ~ شفق حسینی

هنوز بوی قهوه بلند نشده بود که نشسته پشت میز و زل زده به صدای اسبی که بیرون اتاق بود؛ از صبح تا حالا یک بند می‌خورد؛ چای با نبات. انگور. طالبی. نان و پنیر. هرچه که دم دستش بود.

نشسته بود پشت میز چوبی دوازده ساله‌اش و ماگ بزرگی را در دست گرفته بود؛ همان‌که جایگزین ماگ دو ساله‌اش شد، که هفته پیش از دستش افتاد و شکست؛ مادرش گفت قضا بلا بود و خودش، یاد جمله‌ی ساعتی قبل یکی از اسب‌ها افتاده که گفته بود: چه لیوانی! روش نوشته حرف بزن سبک شی! چه بامزه! همین‌ها انگار کافی بود تا پیرمرد خنزرپنزری روی ماگ، دلش از این دنیا کنده شود و سوار گاری، در چمدانی تنگ، برود به ناکجا آباد.

از صدای اسب جا ماند. بوی قهوه بلند شد؛ از ماگ نو. مخلوط نمی‌شد با لایه های شیر و خامه‌ای که رویش بسته بود. قاشق را از ماگ آبی برداشت. قهوه غلیظ شیهه می‌کشید و اسب‌ها دور می‌شدند …

نیز ببینید ~

,

2 کامنت برای داستان قهوه ۲

  1. گابو 6 جولای 2014 ‎در #

    بی سر و تهی بود مث یه شعر بد

  2. خشایار 8 جولای 2014 ‎در #

    مثه یه آهنگ گوش خراشی که آدم دوس داره گوش کندش

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.